you for me
فصل دوم پارت ۴
میخواستم برم داخل اتاقم که بابام دستم رو گرفت
پیتر: فلیکس، دیگه اجازه نمیدم با اون پسر بمونی.
فلیکس: ولی بابا..
پیتر: ولی چی؟
فلیکس: ولی هیونجین مثل پدر و مادرش نیست!
پیتر: چی منظورت چیه؟!
فلیکس: منظورم اینکه من با اون دوست میمونم و ولش نمیکنم ، پدر و مادرش با بابابزرگ دشمن بودن هیونجین چه گناهی کرده؟
بابا ، با این حرف عصبانیتش بیشتر شد و شروع کرد به کتک زدنم و افتادم روی زمین. دستام رو جلوی صورتم گرفتم. خیلی درد داشت..نمیتونستم تحمل کنم..اشکام جاری میشدن. با حالتی مظلومانه به مامان نگاه کردم تا بیاد کمکم کنه. ولی اون همونجا وایساد و تکون نخورد و نگاهم میکرد.
بعد از چند دقیقه ولم کرد و هولم داد. با خودم گفتم حتما تموم شده و میزاره برم ، اما بعد دستم رو کشید منو از خونه بيرون برد و به سمت انباری داخل خیاط رفت. بی وقفه اشک میریختم و هق هق میکردم. وقتی صدای گریه هام رو شنید ، بیشتر بازوم رو فشار داد. من رو داخل انباری انداخت و گفت
پیتر: تا یاد بگیری به حرف پدر و مادرت گوش بدی!
بعد در رو بست و قفل کرد. انباری تاریک بود و پر از وسیله های کوچیک و بزرگ و همینطور پر از حشره های مختلف. نمیدونستم باید چیکار کنم. یه درد دیگه به دردام اضافه شده بود..نه دیگه میتونستم هیونجین و لینو و هان رو ببینم نه برم اردو..اخه چرا؟ چرا همیشه این بلا ها باید سرم بیاد؟ مگه من چیکار کردم؟ بعد چند سال چند تا دوست پیدا کردم که الان دارن ازم میگیرنشون.
بی وقفه میلرزیدم و گریه میکردم. داخل انباری، سرد بود و من هیچی نداشتم. تو خودم جمع شدم و به دیواری که پر از خان بود تکیه دادم. بعد از مدتی چشمام سنگین شد و خوابم برد.
فردا صبح تو مدرسه
ویو هیونجین
وارد کلاس شدم و به اطراف نگاه کردم و خبری از فلیکس نبود. یعنی کجاست اخه؟ رفتم دم در خونشون منتظرش موندم نیومد اینجا هم نیست پس کجاست؟
هان: هیونجین!
با صدای هان ، به سمت اون برگشتم
هان: فلیکس کجاست؟ هم تو دیر اومدی هم خبری از فلیکس نیست.
هیونجین: نمیدونم کجاست منتظرش موندم ولی نیومد برای همین دیر اومدم.
هان: اها
هیونجین: نگرانشم اخه اگه نمیخواست بیاد بهم میگفت ولی خبری بهم نداده
هان: نکنه چیزیش شده باشه؟
لینو: بچه ها اروم باشین احتمالا مریض شده فردا میاد بالاخره.
هیونجین: امیدوارم..رفتم خونه هم بهش زنگ میزنم یا میرم دم خونشون.
میخواستم برم داخل اتاقم که بابام دستم رو گرفت
پیتر: فلیکس، دیگه اجازه نمیدم با اون پسر بمونی.
فلیکس: ولی بابا..
پیتر: ولی چی؟
فلیکس: ولی هیونجین مثل پدر و مادرش نیست!
پیتر: چی منظورت چیه؟!
فلیکس: منظورم اینکه من با اون دوست میمونم و ولش نمیکنم ، پدر و مادرش با بابابزرگ دشمن بودن هیونجین چه گناهی کرده؟
بابا ، با این حرف عصبانیتش بیشتر شد و شروع کرد به کتک زدنم و افتادم روی زمین. دستام رو جلوی صورتم گرفتم. خیلی درد داشت..نمیتونستم تحمل کنم..اشکام جاری میشدن. با حالتی مظلومانه به مامان نگاه کردم تا بیاد کمکم کنه. ولی اون همونجا وایساد و تکون نخورد و نگاهم میکرد.
بعد از چند دقیقه ولم کرد و هولم داد. با خودم گفتم حتما تموم شده و میزاره برم ، اما بعد دستم رو کشید منو از خونه بيرون برد و به سمت انباری داخل خیاط رفت. بی وقفه اشک میریختم و هق هق میکردم. وقتی صدای گریه هام رو شنید ، بیشتر بازوم رو فشار داد. من رو داخل انباری انداخت و گفت
پیتر: تا یاد بگیری به حرف پدر و مادرت گوش بدی!
بعد در رو بست و قفل کرد. انباری تاریک بود و پر از وسیله های کوچیک و بزرگ و همینطور پر از حشره های مختلف. نمیدونستم باید چیکار کنم. یه درد دیگه به دردام اضافه شده بود..نه دیگه میتونستم هیونجین و لینو و هان رو ببینم نه برم اردو..اخه چرا؟ چرا همیشه این بلا ها باید سرم بیاد؟ مگه من چیکار کردم؟ بعد چند سال چند تا دوست پیدا کردم که الان دارن ازم میگیرنشون.
بی وقفه میلرزیدم و گریه میکردم. داخل انباری، سرد بود و من هیچی نداشتم. تو خودم جمع شدم و به دیواری که پر از خان بود تکیه دادم. بعد از مدتی چشمام سنگین شد و خوابم برد.
فردا صبح تو مدرسه
ویو هیونجین
وارد کلاس شدم و به اطراف نگاه کردم و خبری از فلیکس نبود. یعنی کجاست اخه؟ رفتم دم در خونشون منتظرش موندم نیومد اینجا هم نیست پس کجاست؟
هان: هیونجین!
با صدای هان ، به سمت اون برگشتم
هان: فلیکس کجاست؟ هم تو دیر اومدی هم خبری از فلیکس نیست.
هیونجین: نمیدونم کجاست منتظرش موندم ولی نیومد برای همین دیر اومدم.
هان: اها
هیونجین: نگرانشم اخه اگه نمیخواست بیاد بهم میگفت ولی خبری بهم نداده
هان: نکنه چیزیش شده باشه؟
لینو: بچه ها اروم باشین احتمالا مریض شده فردا میاد بالاخره.
هیونجین: امیدوارم..رفتم خونه هم بهش زنگ میزنم یا میرم دم خونشون.
۳.۲k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.