پارت ۱۶ Stealing under the pretext of love
اگه بلا ملایی سرم بیارن چی؟ نه بابا مگه چیکار کردم؟ نهایتاً باید ببرنم کلانتری دیگه درضمن کسی با این قیافه به من نگاه هم نمیکنه چه برسه به اینکه بلا ملایی سرم بیاره مایا تو هم اعتماد به سقف داریا
اون شب که اومدیم متوجه بزرگی اونجا شدم ولی الان که هوا روشنه میبینم که واقعا بزرگ و قشنگه... ای کاش از خدا یه چیز دیگه ای میخواستم نه دیدن دوباره اینجا...اونم اینطوری در ماشین رو باز کرد و پیاده شد منو هم کشون کشون پیاده کرد
مایا=چته وحشی؟ چیکار داری؟ باتو ام ها
جانگکوک=بیا پایین انقدر حرف نزن
مایا=من کمربند مشکی دارما حواست رو جمع کن
جانگکوک پوزخندی زد و گفت=منم دارم بیا مبارزه کنیم اگه بردی میتونی بری اما اگه باختی...هر چی من بگم
(مایا=مایا ای لال بمیری اینم حرف بود زدی؟ تو کمربند داری که هنوز مشکیشو داشته باشی؟)
مایا=اوم...اوم الان دنده ام درد میکنه...نمیتونم مبارزه کنم
جانگکوک=باشه صبر میکنم حالت خوب بشه تا اون موقع اینجا زندانی میشی
مایا=بابا منو ببر کلانتری...اما ولم کن
جانگکوک=مجازات جانگکوک اینجوریا نیس...یه کاری میکنم تا آخر عمرت سراغ دزدی نری
دیگه رگ غیرتم زد بالا و گفتم=آخه توی احمق از کجا میفهمی بی پولی یعنی چی؟ از وقتی که چشاتو باز کردی توی این کاخ بزرگ بودی اما من چی؟ من که یه بابای خمار و یه مامان کتک خور داشتم با یه اتاق ۵ متری که از ترس بابام که نکنه یه وقت منو نفروشه گوشه ی تشکاش قایم میشدم...
بی اختیار اشک تو چشام جمع شده بود ولی نزاشتم بریزه پایین اون دوتاهم فقط نگام میکردن که جیمین گفت=جانگکوک...ولش کن چیکار به این دختره داری؟
اما مرتیکه انگار گوش برای شنیدن نداشت جلو اومد دستمو گرفت و کشون کشون با خودش برد هرچقدر تقلا کردم که دستمو از تو دستش در بیارم فایده نداشت وارد سالن شدیم الان که تو روشنایی همه جا رو میدیدم خونه قشنگ تر به نظر میرسید ۳ تا خدمتکار درحال رفت و آمد بودن که با دیدن ما دست از کار کشیدند و با چشای گرد شده نگامون میکردند میخواست از پله ها بالا بره که یه زن مسن که ظاهرا اونم یه جورایی خدمتکار بود گفت=آقا چیشده اتفاقی افتاده؟
جانگکوک=نه بی بی جون طوری نیس
بی بی=پس چرا این جوونو اینطوری دنبال خودت میکشی؟ مگه چیکار کرده؟
هیچی درضمن این پسر نیس دختره
بی بی=وا خاک عالم...این دختره؟
(با چشای گرد شده بهم نگاه میکرد واسه یه لحظه خجالت کشیدم)
بی بی=آقا بزار من...
جانگکوک=نه بی بی شما دخالت نکن..............
اون شب که اومدیم متوجه بزرگی اونجا شدم ولی الان که هوا روشنه میبینم که واقعا بزرگ و قشنگه... ای کاش از خدا یه چیز دیگه ای میخواستم نه دیدن دوباره اینجا...اونم اینطوری در ماشین رو باز کرد و پیاده شد منو هم کشون کشون پیاده کرد
مایا=چته وحشی؟ چیکار داری؟ باتو ام ها
جانگکوک=بیا پایین انقدر حرف نزن
مایا=من کمربند مشکی دارما حواست رو جمع کن
جانگکوک پوزخندی زد و گفت=منم دارم بیا مبارزه کنیم اگه بردی میتونی بری اما اگه باختی...هر چی من بگم
(مایا=مایا ای لال بمیری اینم حرف بود زدی؟ تو کمربند داری که هنوز مشکیشو داشته باشی؟)
مایا=اوم...اوم الان دنده ام درد میکنه...نمیتونم مبارزه کنم
جانگکوک=باشه صبر میکنم حالت خوب بشه تا اون موقع اینجا زندانی میشی
مایا=بابا منو ببر کلانتری...اما ولم کن
جانگکوک=مجازات جانگکوک اینجوریا نیس...یه کاری میکنم تا آخر عمرت سراغ دزدی نری
دیگه رگ غیرتم زد بالا و گفتم=آخه توی احمق از کجا میفهمی بی پولی یعنی چی؟ از وقتی که چشاتو باز کردی توی این کاخ بزرگ بودی اما من چی؟ من که یه بابای خمار و یه مامان کتک خور داشتم با یه اتاق ۵ متری که از ترس بابام که نکنه یه وقت منو نفروشه گوشه ی تشکاش قایم میشدم...
بی اختیار اشک تو چشام جمع شده بود ولی نزاشتم بریزه پایین اون دوتاهم فقط نگام میکردن که جیمین گفت=جانگکوک...ولش کن چیکار به این دختره داری؟
اما مرتیکه انگار گوش برای شنیدن نداشت جلو اومد دستمو گرفت و کشون کشون با خودش برد هرچقدر تقلا کردم که دستمو از تو دستش در بیارم فایده نداشت وارد سالن شدیم الان که تو روشنایی همه جا رو میدیدم خونه قشنگ تر به نظر میرسید ۳ تا خدمتکار درحال رفت و آمد بودن که با دیدن ما دست از کار کشیدند و با چشای گرد شده نگامون میکردند میخواست از پله ها بالا بره که یه زن مسن که ظاهرا اونم یه جورایی خدمتکار بود گفت=آقا چیشده اتفاقی افتاده؟
جانگکوک=نه بی بی جون طوری نیس
بی بی=پس چرا این جوونو اینطوری دنبال خودت میکشی؟ مگه چیکار کرده؟
هیچی درضمن این پسر نیس دختره
بی بی=وا خاک عالم...این دختره؟
(با چشای گرد شده بهم نگاه میکرد واسه یه لحظه خجالت کشیدم)
بی بی=آقا بزار من...
جانگکوک=نه بی بی شما دخالت نکن..............
۲۲.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.