فیک به هم خواهیم رسید
فصل ۲ پارت ۴
توی اتاق رفتم یونگی داشت روی هوا عطر ها رو تست میکرد کمد رو باز کردم
توی این چند ماه از خونه بیرون نرفته بودم ولی سلیقم سر جاش مونده بود
جیهوپ لباسای خواهریش که چند سال پیش مرده بود رو به من داده بود بین اونا یکدومو انتخاب کردم یک لباس سیاه که از یک ور دنباله داشت و از ور دیگه تا بالای زانوم بود و استین نداشت فقط سمت چپش یه بند طلایی داشت که لباس رو توی تنم نگه میداشت
چراغا خاموش بود و فقط چراغ بقل تخت که به خاطر روکشش نور نارنجی داشت روشن بود
باد پنجره بوی عطر های مختلف توی اتاق رو با خودش میبرد
یونگی لباس دکمه دار مخمل سیاه پوشیده بود و شلوار لی مشکی تنگ
به خاطر حموم رفتن موهای بلندش پف کرده بود و برق لب صورتی که روی لب داشت با عطر شیرینی که برای زدن انتخاب کرده بود ست شده بود
گوشه ای از اتاق لباسمو عوض کردم و سمت میز لوازم آرایش رفتم
هیچ لوازمی اونجا نبود فقط چند تا که اونم برای خواهر جیهوپ بود
با لباس سیاهم فقط رژ قرمز میومد و فقط همون رژ هم اونجا بود
پوست خودم سبزه بود و رنگشو دوست داشتم پس کرمپور نمی زدم
خیلی وقت بود آرایش نکرده بودم حالا که فکر میکنم کل زندگیم توی اسارت بودم
از وقتی به دنیا اومدم که پدرم هیچ وقت اجاره نداد به هیچ مهمونیی بیام و وقتی ۱۸ سالم بود با کوک ازدواج کردم و چون پدرم انتخابش کرده بود فکر کردم بهترینه و عاشقش شدم
کوک هم هیچ وقت نمیزاشت بیرون برم هر وقت با دوستاش کلاب میرفت در رو قفل میکرد که بیرون نرم و بعد که به یونگی رسیدم...
سعی کردم راجب مسائلی که باعث میشد زیادی فکر کنم ،فکر نکنم پس بیخیالش شدم
به خودم توی آینه نگاه کردم نسبتا خوب بود
توی اتاق رو دید زدم مثل اینکه یونگی خیلی وقت بود از اتاق بیرون رفته
منم چراغ بقل تخت رو خاموش کردم و در حالی که تک گوشواره ای به گوشم میبستم از اتاق بیرون اومدم سمت یونگی برگشتم نگاهی بهم انداخت و لبخند زد
-ام ..خیلی زیبا شدی
+ممنونم
:بریم؟
+بریم
از انباز بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم و به سمت محل مراسم روونه شدیم
به بیرون ماشین نگاه میکردم ماشین ها سریع از بقلمون رد میشدن
مثل گذر عمر
کل عمرم تاحالا تباه شده بود
به جر تنها اون ماهی که با یونگی توی فرانسه بودیم
اینهمه سال زندگی کردم و فقط دلخوشیم به یک ماهه
زندگی خیلی سخته ولی من تاحالا کم نیوردم با خودم فکر میکردم اگه این مشکلاتو کسای دیگه داشتن همون اول دیگه نمیتونستن ادامه بدن ولی من الان سر پام و تنها چیزی که از گذشته یاد میکنم اینه که کجا بودم و الان کجام
حد اقل یکیو دارم که دوسش دارم و دوسم داره بعد این مهمونی قطعا تمام تلاشمو میکنم که رابطه بین خودمو یونگیو درست کنم این رابطه واقعا ارزششو داره این حسی که تا به امروز بین منو یونگی برقرار مونده حتمی ارزش پا پیش گذاشتن رو داره
در حال حرف زدن با خودم بودم که با ترمز ماشین تمام این فکر ها از سرم پاک شد
از ماشین پیاده شدیم
یونگی اومد سمتم و دستمو گرفت
باید حس خوبی میداشتم ولی حس میکردم که اینکارارو میکنه که به دوست دختر قبلیش پز بده
اصلا اومدن من به اینجا چه دلیلی داشت
اینجا همه خلاف کارن همه آدم کشن البته که خودمم جزوشونم ولی همه مافیا ها که مثل هوپ و یونگی مهربون نیستن همه یه پا تهیونگن
یکیشونم همین لیسا که معلوم نیست با یونگی چیکار کرده که از هم جدا شدن
تو همین فکر ها بودم که در باز شد
یه سالن خیلی مجلل با دیوار های سفید و کنده کاری هایی که به رنگ طلایی بودن میز هایی شیشه ای که خدمت کارای خوش تیپ به کسایی که بقل میز ها ایستاده بودن واین تعارف میکردن و موزیک نوستالژیی که پخش میشد با بوی عطر گل ها آدم رو به قدیم میبرد
اونجا همه باکلاس بودن
متضاد تصوراتم که همه پر تتو باشن و زنجیر دور گردنشون باشه همه با کت شلوار های شیک و خانم هاشون با لباس ها و هیکل هایی که میتونست هر مردی رو مجذوب خودش کنه
با یونگی به داخل سالی یا بهتر بگم قصر قدم برداشتم
بقل یه میز وایستادیم جیهوپ پشت سر ما اومد تو
یه خدمتکار بهمون سلام داد و سینی جلومون گرفت یونگی یکی برداشت و منم حول شدم و یکی برداشتم
آخه این چه کاری بود من که اصلامشروب نمی خورم
توی اتاق رفتم یونگی داشت روی هوا عطر ها رو تست میکرد کمد رو باز کردم
توی این چند ماه از خونه بیرون نرفته بودم ولی سلیقم سر جاش مونده بود
جیهوپ لباسای خواهریش که چند سال پیش مرده بود رو به من داده بود بین اونا یکدومو انتخاب کردم یک لباس سیاه که از یک ور دنباله داشت و از ور دیگه تا بالای زانوم بود و استین نداشت فقط سمت چپش یه بند طلایی داشت که لباس رو توی تنم نگه میداشت
چراغا خاموش بود و فقط چراغ بقل تخت که به خاطر روکشش نور نارنجی داشت روشن بود
باد پنجره بوی عطر های مختلف توی اتاق رو با خودش میبرد
یونگی لباس دکمه دار مخمل سیاه پوشیده بود و شلوار لی مشکی تنگ
به خاطر حموم رفتن موهای بلندش پف کرده بود و برق لب صورتی که روی لب داشت با عطر شیرینی که برای زدن انتخاب کرده بود ست شده بود
گوشه ای از اتاق لباسمو عوض کردم و سمت میز لوازم آرایش رفتم
هیچ لوازمی اونجا نبود فقط چند تا که اونم برای خواهر جیهوپ بود
با لباس سیاهم فقط رژ قرمز میومد و فقط همون رژ هم اونجا بود
پوست خودم سبزه بود و رنگشو دوست داشتم پس کرمپور نمی زدم
خیلی وقت بود آرایش نکرده بودم حالا که فکر میکنم کل زندگیم توی اسارت بودم
از وقتی به دنیا اومدم که پدرم هیچ وقت اجاره نداد به هیچ مهمونیی بیام و وقتی ۱۸ سالم بود با کوک ازدواج کردم و چون پدرم انتخابش کرده بود فکر کردم بهترینه و عاشقش شدم
کوک هم هیچ وقت نمیزاشت بیرون برم هر وقت با دوستاش کلاب میرفت در رو قفل میکرد که بیرون نرم و بعد که به یونگی رسیدم...
سعی کردم راجب مسائلی که باعث میشد زیادی فکر کنم ،فکر نکنم پس بیخیالش شدم
به خودم توی آینه نگاه کردم نسبتا خوب بود
توی اتاق رو دید زدم مثل اینکه یونگی خیلی وقت بود از اتاق بیرون رفته
منم چراغ بقل تخت رو خاموش کردم و در حالی که تک گوشواره ای به گوشم میبستم از اتاق بیرون اومدم سمت یونگی برگشتم نگاهی بهم انداخت و لبخند زد
-ام ..خیلی زیبا شدی
+ممنونم
:بریم؟
+بریم
از انباز بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم و به سمت محل مراسم روونه شدیم
به بیرون ماشین نگاه میکردم ماشین ها سریع از بقلمون رد میشدن
مثل گذر عمر
کل عمرم تاحالا تباه شده بود
به جر تنها اون ماهی که با یونگی توی فرانسه بودیم
اینهمه سال زندگی کردم و فقط دلخوشیم به یک ماهه
زندگی خیلی سخته ولی من تاحالا کم نیوردم با خودم فکر میکردم اگه این مشکلاتو کسای دیگه داشتن همون اول دیگه نمیتونستن ادامه بدن ولی من الان سر پام و تنها چیزی که از گذشته یاد میکنم اینه که کجا بودم و الان کجام
حد اقل یکیو دارم که دوسش دارم و دوسم داره بعد این مهمونی قطعا تمام تلاشمو میکنم که رابطه بین خودمو یونگیو درست کنم این رابطه واقعا ارزششو داره این حسی که تا به امروز بین منو یونگی برقرار مونده حتمی ارزش پا پیش گذاشتن رو داره
در حال حرف زدن با خودم بودم که با ترمز ماشین تمام این فکر ها از سرم پاک شد
از ماشین پیاده شدیم
یونگی اومد سمتم و دستمو گرفت
باید حس خوبی میداشتم ولی حس میکردم که اینکارارو میکنه که به دوست دختر قبلیش پز بده
اصلا اومدن من به اینجا چه دلیلی داشت
اینجا همه خلاف کارن همه آدم کشن البته که خودمم جزوشونم ولی همه مافیا ها که مثل هوپ و یونگی مهربون نیستن همه یه پا تهیونگن
یکیشونم همین لیسا که معلوم نیست با یونگی چیکار کرده که از هم جدا شدن
تو همین فکر ها بودم که در باز شد
یه سالن خیلی مجلل با دیوار های سفید و کنده کاری هایی که به رنگ طلایی بودن میز هایی شیشه ای که خدمت کارای خوش تیپ به کسایی که بقل میز ها ایستاده بودن واین تعارف میکردن و موزیک نوستالژیی که پخش میشد با بوی عطر گل ها آدم رو به قدیم میبرد
اونجا همه باکلاس بودن
متضاد تصوراتم که همه پر تتو باشن و زنجیر دور گردنشون باشه همه با کت شلوار های شیک و خانم هاشون با لباس ها و هیکل هایی که میتونست هر مردی رو مجذوب خودش کنه
با یونگی به داخل سالی یا بهتر بگم قصر قدم برداشتم
بقل یه میز وایستادیم جیهوپ پشت سر ما اومد تو
یه خدمتکار بهمون سلام داد و سینی جلومون گرفت یونگی یکی برداشت و منم حول شدم و یکی برداشتم
آخه این چه کاری بود من که اصلامشروب نمی خورم
۳۰.۰k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.