هرجور باشی دوست دارم(پارت11)
ویو تهیونگ
توی شرکت داشتم کارامو میکردم که یهو در با شدت باز شد.. دیدم جین اومده
_جین چیزی شده
÷تهیونگ.... ات.. رو (نفس نفس)
_ات چی؟ *نگران*
÷به عمارت حمله کردن و ات رو هم نمیدونم چش شده.. شاید دزدیده باشنش
_چییی*داد، عصبی*
_کی حق اینو داشته وارد عمارت من بشه و به اموال من دست بزنه*عصبی، داد*
÷نمیدونم
_زود باش بریم*عصبی*
÷ب.. باشه
با جین سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت عمارت.. رسیدیم که دیدم همه ی بادیگارد ها بیهوش شدن.. عوضی ها.. سریع رفتم داخل که با چیزی که دیدم خشکم زد... اون ات بود... تیر خورده بود رفتم پیشش
_ات.. ات... بهوش بیا عشقم... ات لطفا.. *داد, نگران*
_اتتتتتتتت*داد، گریه*
سریع به کمک جین ات رو بردیم بیمارستان و اونا بردنش اتاق عمل..
فلش بک*1 ساعت قبل.. قبل از اینکه تهیونگ بفهمه قضیه رو*
ویو ات
داشتم کتاب میخوندم که یهو صداهایی اومد رفتم پایین دیدم چندتا بادیگارد اومدن که یهو یکی به شکمم تیر زد و دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق...
ویو تهیونگ
1 ساعت گذشت اما چرا هنوز نیومدن بیرون.. خیلی استرس داشتم که نکنه بلایی سر ات بیاد.. هرجور شده من اون عوضی ها رو پیدا میکنم(خیلی عصبی)
... (5دقیقه بعد)
دیگه داشته دیوونه میشدم.. اخه چرا نمیاد بیرون.. که یهو دکتر اومد بیرون و منم سریع رفتم پیشش(علامت دکتر~)
_دکتر حال ات چطوره
~شما چه نسبتی با بیمار دارید
_عااا.. من.. من شوهرشم
~خوبه.. حال خانم ات خیلی خوبه.. فقط باید چندروزی توی بیمارستان بستری باشن
_باشه فقط کی میتونم ببینمش
~الان میتونید برید
_ممنون
~خواهش میکنم.. بلا به دور
دکتر رفت و منم سریع رفتم اتاق ات که دیدم خوابیدع
خیلی کیوت بود رفتم پیشش نشستم و پیشونیش رو بوسیدم و بعد هم دستاشو گرفتم و بوسیدم
_چرا بیدار نمیشی؟
_میدونی ددی چقد دلت برات تنگ شده؟
+...
_...
از زبان نویسنده(من😶🌫️)
ات بعد از چند دقیقه به هوش میاد و تهیونگ هم سریع میره پرستار هارو صدا میکنه.. دکتر هم سریع میاد و ات رو معاینه میکنه و دکتر میگه حالش خیلی خوبه... سه روز میگذره و ات از بیمارستان مرخص میشه و میره عمارت و تهیونگ ات رو میبره اتاقشون و روی تخت میز ارتش تا استراحت کنه.. براش سوپ میاره تا بخوره.. خلاصه چند ماهی همینجوری میگذره و ات هم خیلی خوب میشه و باز سرپا میشه...
شرایط
6لایک
6کامنت
••••••|••••••
توی شرکت داشتم کارامو میکردم که یهو در با شدت باز شد.. دیدم جین اومده
_جین چیزی شده
÷تهیونگ.... ات.. رو (نفس نفس)
_ات چی؟ *نگران*
÷به عمارت حمله کردن و ات رو هم نمیدونم چش شده.. شاید دزدیده باشنش
_چییی*داد، عصبی*
_کی حق اینو داشته وارد عمارت من بشه و به اموال من دست بزنه*عصبی، داد*
÷نمیدونم
_زود باش بریم*عصبی*
÷ب.. باشه
با جین سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت عمارت.. رسیدیم که دیدم همه ی بادیگارد ها بیهوش شدن.. عوضی ها.. سریع رفتم داخل که با چیزی که دیدم خشکم زد... اون ات بود... تیر خورده بود رفتم پیشش
_ات.. ات... بهوش بیا عشقم... ات لطفا.. *داد, نگران*
_اتتتتتتتت*داد، گریه*
سریع به کمک جین ات رو بردیم بیمارستان و اونا بردنش اتاق عمل..
فلش بک*1 ساعت قبل.. قبل از اینکه تهیونگ بفهمه قضیه رو*
ویو ات
داشتم کتاب میخوندم که یهو صداهایی اومد رفتم پایین دیدم چندتا بادیگارد اومدن که یهو یکی به شکمم تیر زد و دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق...
ویو تهیونگ
1 ساعت گذشت اما چرا هنوز نیومدن بیرون.. خیلی استرس داشتم که نکنه بلایی سر ات بیاد.. هرجور شده من اون عوضی ها رو پیدا میکنم(خیلی عصبی)
... (5دقیقه بعد)
دیگه داشته دیوونه میشدم.. اخه چرا نمیاد بیرون.. که یهو دکتر اومد بیرون و منم سریع رفتم پیشش(علامت دکتر~)
_دکتر حال ات چطوره
~شما چه نسبتی با بیمار دارید
_عااا.. من.. من شوهرشم
~خوبه.. حال خانم ات خیلی خوبه.. فقط باید چندروزی توی بیمارستان بستری باشن
_باشه فقط کی میتونم ببینمش
~الان میتونید برید
_ممنون
~خواهش میکنم.. بلا به دور
دکتر رفت و منم سریع رفتم اتاق ات که دیدم خوابیدع
خیلی کیوت بود رفتم پیشش نشستم و پیشونیش رو بوسیدم و بعد هم دستاشو گرفتم و بوسیدم
_چرا بیدار نمیشی؟
_میدونی ددی چقد دلت برات تنگ شده؟
+...
_...
از زبان نویسنده(من😶🌫️)
ات بعد از چند دقیقه به هوش میاد و تهیونگ هم سریع میره پرستار هارو صدا میکنه.. دکتر هم سریع میاد و ات رو معاینه میکنه و دکتر میگه حالش خیلی خوبه... سه روز میگذره و ات از بیمارستان مرخص میشه و میره عمارت و تهیونگ ات رو میبره اتاقشون و روی تخت میز ارتش تا استراحت کنه.. براش سوپ میاره تا بخوره.. خلاصه چند ماهی همینجوری میگذره و ات هم خیلی خوب میشه و باز سرپا میشه...
شرایط
6لایک
6کامنت
••••••|••••••
۳۶۸
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.