part 25
تهیونگ با دستش که پشت گردن کوک قرار داشت،سرشو برای راحتی،بیشتر بالا آورد.بعد از چند مک کوتاه و عمیق از لباش جدا شد و چشماش رو باز کرد.به مژههای خیس از اشک جونگکوک دستی کشید و با آرامش اشکاشو پاک کرد و جونگکوک بالاخره چشماشو باز کرد اما به جای نگاه کردن به چشمای روبهروش،سرشو پایین انداخت و به میز خیره شد.
هنوزم باور نمیکرد؛هنوزم میترسید و هنوزم آشفته بود!
_اون یاقوتها رو ازم ندزد
جونگکوک متعجب و گیج بهش نگاه کرد_چی؟!
تهیونگ که بالای سر جونگکوک ایستاده بود،دستشو زیر چونهی جونگکوک برد تا دوباره چشماشو ازش نگیره_چشماتو میگم...اون چشمای یاقوتیت رو ازم نگیر!
جونگکوک رنگ گرفتن گونههاش رو احساس کرد. _چشمات مثل یاقوت مشکی میمونه.شفاف و براق،زیبا و خیره کننده!...دوست دارم ساعتها بهش خیره بشم و ببوسمشون
با انگشت شستش به آرومی و به لطیفی گلبرگ گل،گونشو لمس کرد_بهت ثابت میکنم دوسِت دارم
جونگکوک لب گزید.ایندفعه خودش بود که نمیتونست به اون چشما نگاه نکنه!
_من...میترسم
تهیونگ قدمی عقب رفت_بهت که گفتم...بهت ثابت میکنم و ترساتو نابود میکنم
[ و این بود آغازِ ما ]
~~
هوا ابری بود و اینو ابرهای سیاهی که آسمون تاریکو پوشونده بودن و از پشت پنجره نمایان شده بودن،به خوبی ثابت میکرد.
با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت،دست جیمین رو کشید و به گوشه خلوتی از اتاق رفت و اونو به کُنجش چسبوند.یقهی لباسشو محکم توی مشتش گرفت و نزدیک صورتش با صدای آرومی غرید_چه غلطی کردی جیمین؟! به چه حقی در مورد من یه همچین مزخرفات دروغی رو تحویل جونگکوک دادی؟
جیمین که فکر نمیکرد به این زودی همه چی آشکار بشه،تنها توی سکوت بهش نگاه کرد و تهیونگ با اخم وحشتناکی گفت_چرا یه همچین غلطی کردی؟...نکنه از جونگکوک خوشت میاد؟
جیمین پوزخند صداداری زد و ریلکس جواب داد_نه
تهیونگ اخماش رو بیشتر توی هم برد و منتظر نگاهش کرد.توی چشمای جیمین چیزی مثل افسوس و حسرت دیده میشد_از تو خوشم میاد!
با این حرف اخمای تهیونگ باز شد و شوکه از حرفی که شنیده بود،با چشمای درشتشده نگاهش کرد.
جیمین با پوزخند غمگینی که نامحسوس روی صورتش بود ادامه داد_نگو که نمیدونستی!یا نکنه چشماتو روش بسته بودی تهیونگ؟
هر لحظه مشت تهیونگ شلتر میشد و تهیونگ متعحبتر! حتی صدای حرفای بقیه هم نمیشنید و تنها صدای جیمین توی گوشاش اکو میشد.
_دوسِت دارم...دوسِت دارم که باهات خلاف کردم،که باهات اومدم زندان،به خاطر تو زندگیم رو نابود کردم...و حتی الانم پشتتم.چون من دوسِت دارم
ادامه در کامنت...
هنوزم باور نمیکرد؛هنوزم میترسید و هنوزم آشفته بود!
_اون یاقوتها رو ازم ندزد
جونگکوک متعجب و گیج بهش نگاه کرد_چی؟!
تهیونگ که بالای سر جونگکوک ایستاده بود،دستشو زیر چونهی جونگکوک برد تا دوباره چشماشو ازش نگیره_چشماتو میگم...اون چشمای یاقوتیت رو ازم نگیر!
جونگکوک رنگ گرفتن گونههاش رو احساس کرد. _چشمات مثل یاقوت مشکی میمونه.شفاف و براق،زیبا و خیره کننده!...دوست دارم ساعتها بهش خیره بشم و ببوسمشون
با انگشت شستش به آرومی و به لطیفی گلبرگ گل،گونشو لمس کرد_بهت ثابت میکنم دوسِت دارم
جونگکوک لب گزید.ایندفعه خودش بود که نمیتونست به اون چشما نگاه نکنه!
_من...میترسم
تهیونگ قدمی عقب رفت_بهت که گفتم...بهت ثابت میکنم و ترساتو نابود میکنم
[ و این بود آغازِ ما ]
~~
هوا ابری بود و اینو ابرهای سیاهی که آسمون تاریکو پوشونده بودن و از پشت پنجره نمایان شده بودن،به خوبی ثابت میکرد.
با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت،دست جیمین رو کشید و به گوشه خلوتی از اتاق رفت و اونو به کُنجش چسبوند.یقهی لباسشو محکم توی مشتش گرفت و نزدیک صورتش با صدای آرومی غرید_چه غلطی کردی جیمین؟! به چه حقی در مورد من یه همچین مزخرفات دروغی رو تحویل جونگکوک دادی؟
جیمین که فکر نمیکرد به این زودی همه چی آشکار بشه،تنها توی سکوت بهش نگاه کرد و تهیونگ با اخم وحشتناکی گفت_چرا یه همچین غلطی کردی؟...نکنه از جونگکوک خوشت میاد؟
جیمین پوزخند صداداری زد و ریلکس جواب داد_نه
تهیونگ اخماش رو بیشتر توی هم برد و منتظر نگاهش کرد.توی چشمای جیمین چیزی مثل افسوس و حسرت دیده میشد_از تو خوشم میاد!
با این حرف اخمای تهیونگ باز شد و شوکه از حرفی که شنیده بود،با چشمای درشتشده نگاهش کرد.
جیمین با پوزخند غمگینی که نامحسوس روی صورتش بود ادامه داد_نگو که نمیدونستی!یا نکنه چشماتو روش بسته بودی تهیونگ؟
هر لحظه مشت تهیونگ شلتر میشد و تهیونگ متعحبتر! حتی صدای حرفای بقیه هم نمیشنید و تنها صدای جیمین توی گوشاش اکو میشد.
_دوسِت دارم...دوسِت دارم که باهات خلاف کردم،که باهات اومدم زندان،به خاطر تو زندگیم رو نابود کردم...و حتی الانم پشتتم.چون من دوسِت دارم
ادامه در کامنت...
۳.۱k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.