پارت ۲۱
از زبان کوک:
تو اتاق نشسته بودم از وقتی یونا رفته من هر روز یه هرزه رو میارم خونه و.....
تو اتاق کارم بودم که دیدم یکی از بادیگاردا اومد داخل
٪ارباب رد خانوم رو زدیم
_دیگه به اون هرزه نگو خانوم برام مهم نیس کجاس فقط پیداش کن و بیارش
٪ارباب شما دارین اشتباه میکنین
+ساکت شو عوضی
٪ارباب خانوم فرار نکردن اونو به زور بردن تیمارستان اصلا شما از حال اون دختر بیچاره خبر دارین هر روز یه جور اونو شکنجه میکنن ولی شماچی عین خیالتون هم نیس(داد)
از زبان نویسنده:
وقتی اون نگهبان اونا رو به جونکوک گفت جونکوک خشکش زد و دلش شکست و خیلی ناراحت شد از اینکه به فرشته کوچولوش اون تهمت ها رو زد و چه فکرایی کرد اشکاش شروع کرد به ریختن حتی نگهبان هم از وقتی فهمید سر خانوم اون عمارت چی اومده ناراحت شد و تمام ترسش ریخت و سر جونکوک داد زد تا بلکه به خودش بیاد و حقیقتو بفهمه
+ا....الان کجاس
٪بیمارستان از بیمارستان زنگ زدن و الآنم تو کماس اینقدر که شکنجش کردن همشون میکشم عوضی هااااا(داد و گریه)
یونا اینقدر حالش بد بود اینقدر زجر کشیده بود که حتی اون بادیگارد هم براش گریه میکرد کوک فورا بلند شد و با اشک های مزاحمی که نمیزاشت جلوی پاهاش و ببینه زد بیرون سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد با تمام سرعت میروند اون دختر بیچاره فقط ۱۸ سالش بود خیلی براش سخت بود که این بلا ها سرش بیاد اون بدن ضریف و سفیدی که داشت که الان به خاطر شکنجه های پرستارا سیاه و کبود شده بود و تو کما بود هر لحظه امکان داشت قلبش وایسه کوک سریع رفت بیمارستان و داشت از پشت شیشه به یونا نگاه میکرد و آروم اشک میریخت دلش میخواست داد بزنه ولی نمیتونست دلش میخواست یونا رو محکم بغل کنه
+تاقت بیار عشقم بهت قول میدم دیگه از خودم یه لحضه هم دورت نمیکنم قول میدم ازت خواهش میکنم چشاتو باز کن(گریه)
تو اتاق نشسته بودم از وقتی یونا رفته من هر روز یه هرزه رو میارم خونه و.....
تو اتاق کارم بودم که دیدم یکی از بادیگاردا اومد داخل
٪ارباب رد خانوم رو زدیم
_دیگه به اون هرزه نگو خانوم برام مهم نیس کجاس فقط پیداش کن و بیارش
٪ارباب شما دارین اشتباه میکنین
+ساکت شو عوضی
٪ارباب خانوم فرار نکردن اونو به زور بردن تیمارستان اصلا شما از حال اون دختر بیچاره خبر دارین هر روز یه جور اونو شکنجه میکنن ولی شماچی عین خیالتون هم نیس(داد)
از زبان نویسنده:
وقتی اون نگهبان اونا رو به جونکوک گفت جونکوک خشکش زد و دلش شکست و خیلی ناراحت شد از اینکه به فرشته کوچولوش اون تهمت ها رو زد و چه فکرایی کرد اشکاش شروع کرد به ریختن حتی نگهبان هم از وقتی فهمید سر خانوم اون عمارت چی اومده ناراحت شد و تمام ترسش ریخت و سر جونکوک داد زد تا بلکه به خودش بیاد و حقیقتو بفهمه
+ا....الان کجاس
٪بیمارستان از بیمارستان زنگ زدن و الآنم تو کماس اینقدر که شکنجش کردن همشون میکشم عوضی هااااا(داد و گریه)
یونا اینقدر حالش بد بود اینقدر زجر کشیده بود که حتی اون بادیگارد هم براش گریه میکرد کوک فورا بلند شد و با اشک های مزاحمی که نمیزاشت جلوی پاهاش و ببینه زد بیرون سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد با تمام سرعت میروند اون دختر بیچاره فقط ۱۸ سالش بود خیلی براش سخت بود که این بلا ها سرش بیاد اون بدن ضریف و سفیدی که داشت که الان به خاطر شکنجه های پرستارا سیاه و کبود شده بود و تو کما بود هر لحظه امکان داشت قلبش وایسه کوک سریع رفت بیمارستان و داشت از پشت شیشه به یونا نگاه میکرد و آروم اشک میریخت دلش میخواست داد بزنه ولی نمیتونست دلش میخواست یونا رو محکم بغل کنه
+تاقت بیار عشقم بهت قول میدم دیگه از خودم یه لحضه هم دورت نمیکنم قول میدم ازت خواهش میکنم چشاتو باز کن(گریه)
۴۸.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.