رمان جانا
#رمان #جانا #چپتردو
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار میشوم
به سمت حمام میروم و یک دوش کوتاه میگیرم
احساس ضعف و گشنگی معنا را اذیت میکند
لپ تاپ گوشی دفتر و بطری آبم را در ساک دستیم و بعد از آماده شدن به بیرون از اتاق می وم با آشپزخانه نگاه میکنم بسیار گرسنه هستم اما دلم نمیخواهد از آشپزخانه غذا بخورم که صاحبان آن راضی به این کارم نیستند.
بی توجه به شکمی که هنوز شکایت میکند ز خانه خارج میشود و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم
این راه من را همیشه یاد احمد میاندازد روزی که بارون اومده بود و احمد ماشینش را خونه خودش گذاشته بود ما از شرکت به خانه برگشته بودیم ولی فراموش کرده بودیم که کسی خانه نیست کلید بر نداشته بودیم آن روز کیفهایمان را روی سر ما گذاشته بودیم و به سمت ایستگاه اتوبوس میدویدیم
همیشه فکر احمد منو خوشحال میکرد اما حالا آن هم من را تنها گذاشته آن هم به فکر آبروی خودش بود اما میدانست که من کاری نکرده بودم
مدت کوتاهی تحقیق کرد درباره اینکه چه کسی جلوه یعنی خواهرمو به کشتن داده اما عد مدتی بیخیال شد و حتی از من هم جدا شد این داستان برمیگرده به ۵ سال پیش
خانواده من رفته بودند شما ل به جز من و حمیدرضا برادر احمد یعنی همسر خواهرم جلوه به خاطر اینکه در شرکت بیشتر کارها روی دوشمون بود به اون سفر نرفت و من به خاطر دانشگام نتونستم به این سفر برم احمد هم نرفت کی از شبها احمد بهم گفت که به خانه آنها بیایم اما من به حرف آن گوش نکردم و گفتم میتوانم تنهایی از پس خودم بر بیایم
آن زمان من و احمد خیلی با همدیگه چت میکردیم از غذا آن شب احمد خیلی در شرکت کار داشت و نشد با هم چت بکنیم
وقتی که نصف شب شد با بارون جدیدی شروع به باریدن کرد
برداشتم و به سمت حال رفتم تا روبروی تلویزیون بخوابم و زیاد نترسم اما ناگهان حس کردم کسی به در میزنه...
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار میشوم
به سمت حمام میروم و یک دوش کوتاه میگیرم
احساس ضعف و گشنگی معنا را اذیت میکند
لپ تاپ گوشی دفتر و بطری آبم را در ساک دستیم و بعد از آماده شدن به بیرون از اتاق می وم با آشپزخانه نگاه میکنم بسیار گرسنه هستم اما دلم نمیخواهد از آشپزخانه غذا بخورم که صاحبان آن راضی به این کارم نیستند.
بی توجه به شکمی که هنوز شکایت میکند ز خانه خارج میشود و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم
این راه من را همیشه یاد احمد میاندازد روزی که بارون اومده بود و احمد ماشینش را خونه خودش گذاشته بود ما از شرکت به خانه برگشته بودیم ولی فراموش کرده بودیم که کسی خانه نیست کلید بر نداشته بودیم آن روز کیفهایمان را روی سر ما گذاشته بودیم و به سمت ایستگاه اتوبوس میدویدیم
همیشه فکر احمد منو خوشحال میکرد اما حالا آن هم من را تنها گذاشته آن هم به فکر آبروی خودش بود اما میدانست که من کاری نکرده بودم
مدت کوتاهی تحقیق کرد درباره اینکه چه کسی جلوه یعنی خواهرمو به کشتن داده اما عد مدتی بیخیال شد و حتی از من هم جدا شد این داستان برمیگرده به ۵ سال پیش
خانواده من رفته بودند شما ل به جز من و حمیدرضا برادر احمد یعنی همسر خواهرم جلوه به خاطر اینکه در شرکت بیشتر کارها روی دوشمون بود به اون سفر نرفت و من به خاطر دانشگام نتونستم به این سفر برم احمد هم نرفت کی از شبها احمد بهم گفت که به خانه آنها بیایم اما من به حرف آن گوش نکردم و گفتم میتوانم تنهایی از پس خودم بر بیایم
آن زمان من و احمد خیلی با همدیگه چت میکردیم از غذا آن شب احمد خیلی در شرکت کار داشت و نشد با هم چت بکنیم
وقتی که نصف شب شد با بارون جدیدی شروع به باریدن کرد
برداشتم و به سمت حال رفتم تا روبروی تلویزیون بخوابم و زیاد نترسم اما ناگهان حس کردم کسی به در میزنه...
۱۸۱
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.