امپراطوری عشق
امپراطوری عشق
پارت پنجم
اتاق خالی بود...تنها کسی که کنارم بود شیئوری بود.
دراز کشیده بودم و یک پتوی گرم روی خودم انداخته بودم
کنارم شیئوری نشسته بود و به پاهایش نگاه میکرد.
به سقف خیره شده بودم و به آرامی گفتم
چرا چیزی نمیگی؟
نگاهش از روی پاهایش برداشت و به من نگاه کرد
_چی بگم بانوی من؟
خب...توی این ۳ سال چه اتفاقاتی افتاد؟الان توی چه سالی هستیم
_سال ۱۹۲۶،جنگ های زیادی رخ داد و بدون حضور شما واقعا سخت بود...
خیلی ها میخواستن جای شما رو بگیرن مخصوصا بانو ساداکو
اون دیگه کیه؟
_خواهر کوچکتر شما
اوهوم...
بعد یک مدت دوباره ساکت شدی
اصلا خوابم نمیومد
ازت یک کاری میخوام که برام انجام بدی...
_چه کاری بانوی من؟
بهم تیر اندازی یاد بدی
_شما خودتون میدونید چون این فرهنگ کشور های دیگه است ما فقط میتونیم با شمشیر بجنگیم
خب پس کار با شمشیر بهم یاد بده
_حتما
خب بریم
_کجا بریم؟
بریم با شمشیر کار کنیم
لبخند کم رنگی زد ولی من دلم گرم شد
_الان هر دو مون خسته هستیم و الان تقریبا نصف شبه...
آه راست میگی ولی من اصلا خوابم نمیاد
همان موقع چشمانم سنگین شد و خوابم برد...
ویو شیئوری
برای اینکه دوباره ازم کاری نخواهد با جادو به خواب بردمش...
بعد از چند دقیقه از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاقم خودم رفتم.
بعد از مدتی رسیدم به اتاق...لباس هایم رو در آوردم و ردای سفید و نازکی را پوشیدم
روی تختم دراز کشیدم و پرده تخت خیره شدم.
همان لحظه یاد غرق شدن هیکاری توی دریا رو به یاد آوردم...
روزی که بانو ساداکو از روی حسادت هیکاری رو توی آب غرق کرد و من ۲ ساعت بعدش فهمیدم و خیلی دیر شده بود...دکتر های میگفتن که نبضش میزند و نفس میکشد ولی دکتر قصر میگفت اون برای مدت طولانی خواب هستن.
اون موقع ۲۲ سالم بود و از همون روزی که هیکاری غرق شد من عاشقش شده بودم
_________________________________________________________
امید وارم که خوشتون اومده باشه♡
اگر خوشت اومد لایک کن♡
اگر نظری داشتی برام کامنت کن♡
پارت پنجم
اتاق خالی بود...تنها کسی که کنارم بود شیئوری بود.
دراز کشیده بودم و یک پتوی گرم روی خودم انداخته بودم
کنارم شیئوری نشسته بود و به پاهایش نگاه میکرد.
به سقف خیره شده بودم و به آرامی گفتم
چرا چیزی نمیگی؟
نگاهش از روی پاهایش برداشت و به من نگاه کرد
_چی بگم بانوی من؟
خب...توی این ۳ سال چه اتفاقاتی افتاد؟الان توی چه سالی هستیم
_سال ۱۹۲۶،جنگ های زیادی رخ داد و بدون حضور شما واقعا سخت بود...
خیلی ها میخواستن جای شما رو بگیرن مخصوصا بانو ساداکو
اون دیگه کیه؟
_خواهر کوچکتر شما
اوهوم...
بعد یک مدت دوباره ساکت شدی
اصلا خوابم نمیومد
ازت یک کاری میخوام که برام انجام بدی...
_چه کاری بانوی من؟
بهم تیر اندازی یاد بدی
_شما خودتون میدونید چون این فرهنگ کشور های دیگه است ما فقط میتونیم با شمشیر بجنگیم
خب پس کار با شمشیر بهم یاد بده
_حتما
خب بریم
_کجا بریم؟
بریم با شمشیر کار کنیم
لبخند کم رنگی زد ولی من دلم گرم شد
_الان هر دو مون خسته هستیم و الان تقریبا نصف شبه...
آه راست میگی ولی من اصلا خوابم نمیاد
همان موقع چشمانم سنگین شد و خوابم برد...
ویو شیئوری
برای اینکه دوباره ازم کاری نخواهد با جادو به خواب بردمش...
بعد از چند دقیقه از اتاق رفتم بیرون و به سمت اتاقم خودم رفتم.
بعد از مدتی رسیدم به اتاق...لباس هایم رو در آوردم و ردای سفید و نازکی را پوشیدم
روی تختم دراز کشیدم و پرده تخت خیره شدم.
همان لحظه یاد غرق شدن هیکاری توی دریا رو به یاد آوردم...
روزی که بانو ساداکو از روی حسادت هیکاری رو توی آب غرق کرد و من ۲ ساعت بعدش فهمیدم و خیلی دیر شده بود...دکتر های میگفتن که نبضش میزند و نفس میکشد ولی دکتر قصر میگفت اون برای مدت طولانی خواب هستن.
اون موقع ۲۲ سالم بود و از همون روزی که هیکاری غرق شد من عاشقش شده بودم
_________________________________________________________
امید وارم که خوشتون اومده باشه♡
اگر خوشت اومد لایک کن♡
اگر نظری داشتی برام کامنت کن♡
۱.۸k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.