بی رحم
#بی_رحم
part 30
ارایشگر گفت که کارم تموم شده گوشیم رو برداشتم تا با جیمین تماس بگیرم بعد از چندتا بوق گوشی رو برداشت انگار کار اونم تازه تموم شده بود معلوم بود اطرافش شلوغه پس بدون مقدمه چینی سریع گفتم : جیمین من کارم تموم شده
_اوکی پس منتطرم باش الا میام
_اوکی منتطرتم
بعد از کلمه ی اخر من گوشی رو قطع کرد
تو موقعی که جیمین برسه روی یه صندلی نشستم و به ازدواجمون فکر میکردم از هنه کس و هنه چیز شاکی بودم شاید اگه پدری داشتم که یکم بیشتر بهمون اهمیت میداد شتید الا اینجا نبودم
شاید الا توی شرکت مشغول به کار بودم
اما چی میشه کرد این سرنوشتی بود که زندگی برام رقم زده بود
باید باهاش کنار میومدم
نمیدونم چرا اما یک دععه حرف اقای اهنجونگ توی گوشم پلی شد
پس تو باعث و بانی مرگ عزیزانت میشی
هنوز از حرفی که زد میترسیدم نکنه بلایی سر پدر و مادرم بیاره
با صدای زنگ گوشی از افکارم بیرون اومدم با دیدن اسم جیمین متوجه شدم که رسیده
گوشی رو توی کیفم انداختم و از ارایشگاه خارج شدم با دیدن ماشین جیمین با قدم هایی به سمتش قدم برداشتم
اونم با دیدن نزدیک شدن من از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
وقتی بهم رسید بر خلاف تصورم اروم دستش رو دور کمرم انداخت و منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت : واقعا زیبا شدی مین یوری
لبخند محوی زدم بعدم دستش رو از روی کمر برداشت و در ماشین رو برام باز کرد
لباسی کم پوشیدم بودم حجمش زیاد بود و نشستنم رو توی گاشین سخت کرده بود
بعد از وار شدن من جیمین ماشین رو روشن کرد و به سمت تالار عروسی حرکت کردیم
واقعا عروسی عجیبی بود
با رسیدن به تالار خبر نگرارا به سمتمون هجوم اوردن واقعا چه عروسی بود که به جای عکس بردار خبر نگار ها اومده بودن
سعی کردم افکارم رو کنار بزارم لبخندی زده بودم و جیمینم دستش رو دور کمرم انداخته بود
با قدمای هماهنگی به سمت تالار عروسی قدم برداشتیم
خبرنگارا همون بیرون تالار عروسی بودن
همراه با جیمین به سمت اتاق انتطار رفتیم
حرفی بین ما دو نفر رد و بدل نمیشد فقط سعی میکردم وقتی کسی برای تبریک میومد مثل بقیه ی عروس ها خودم رو شاد نشون بدم
افراد زیادی به اون عروسی اومده بودن
کل شرکای شرکت اکثر سهام دارا و سرمایه گذارا
و اکثر عوامل مهم شرکت مثل مدیر عامل ها
به غیر از اون کل خانواده های دور و نزدیک هم توی اون ازدواج حصور داشت
عروسی خیلی شلوغی بود
هر دقیقه فردی برای تبریک میومد
در اخر هم پدر و مادرم همراه با خانم داسام و اقای اهنجونگ وارد اتاق انتظار شدن
اول مادرم به سمتم اومد و منو توی اغوشش گرفت بعد از اونم خانوم داسام بود
خودم به شخصه خانم داسام رو خیلی دوست داشتم
واقعو زن دوست داشتنی بود
و همیشه به من محبت زیادی داشت
پدرم و اقای اهنجونگ هم بهمون تبریک گفتن
چند دقیقه ای بود که باهم مشغول حرف زدن بودیم که با صدای فردی همه حواسمون رو به اون دادیم
منشی من خانم جانگ بود
_الا عروس دوماد باید به جایگاهشون برن
پدرم با این حرف منشی نگاهی به ساعتش انداخت گفت :درسته انقدر مشغول حرف زدن بودیم که متوجه نشدیم
خب ما میریم یوری تو هم همراه با جیمین بیاید
باشه ای گفتم و که پدرم و بقیه اونجا رو ترک کردن
فقط متو جینین تک و تنها اونجا مونده بودیم
part 30
ارایشگر گفت که کارم تموم شده گوشیم رو برداشتم تا با جیمین تماس بگیرم بعد از چندتا بوق گوشی رو برداشت انگار کار اونم تازه تموم شده بود معلوم بود اطرافش شلوغه پس بدون مقدمه چینی سریع گفتم : جیمین من کارم تموم شده
_اوکی پس منتطرم باش الا میام
_اوکی منتطرتم
بعد از کلمه ی اخر من گوشی رو قطع کرد
تو موقعی که جیمین برسه روی یه صندلی نشستم و به ازدواجمون فکر میکردم از هنه کس و هنه چیز شاکی بودم شاید اگه پدری داشتم که یکم بیشتر بهمون اهمیت میداد شتید الا اینجا نبودم
شاید الا توی شرکت مشغول به کار بودم
اما چی میشه کرد این سرنوشتی بود که زندگی برام رقم زده بود
باید باهاش کنار میومدم
نمیدونم چرا اما یک دععه حرف اقای اهنجونگ توی گوشم پلی شد
پس تو باعث و بانی مرگ عزیزانت میشی
هنوز از حرفی که زد میترسیدم نکنه بلایی سر پدر و مادرم بیاره
با صدای زنگ گوشی از افکارم بیرون اومدم با دیدن اسم جیمین متوجه شدم که رسیده
گوشی رو توی کیفم انداختم و از ارایشگاه خارج شدم با دیدن ماشین جیمین با قدم هایی به سمتش قدم برداشتم
اونم با دیدن نزدیک شدن من از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد
وقتی بهم رسید بر خلاف تصورم اروم دستش رو دور کمرم انداخت و منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت : واقعا زیبا شدی مین یوری
لبخند محوی زدم بعدم دستش رو از روی کمر برداشت و در ماشین رو برام باز کرد
لباسی کم پوشیدم بودم حجمش زیاد بود و نشستنم رو توی گاشین سخت کرده بود
بعد از وار شدن من جیمین ماشین رو روشن کرد و به سمت تالار عروسی حرکت کردیم
واقعا عروسی عجیبی بود
با رسیدن به تالار خبر نگرارا به سمتمون هجوم اوردن واقعا چه عروسی بود که به جای عکس بردار خبر نگار ها اومده بودن
سعی کردم افکارم رو کنار بزارم لبخندی زده بودم و جیمینم دستش رو دور کمرم انداخته بود
با قدمای هماهنگی به سمت تالار عروسی قدم برداشتیم
خبرنگارا همون بیرون تالار عروسی بودن
همراه با جیمین به سمت اتاق انتطار رفتیم
حرفی بین ما دو نفر رد و بدل نمیشد فقط سعی میکردم وقتی کسی برای تبریک میومد مثل بقیه ی عروس ها خودم رو شاد نشون بدم
افراد زیادی به اون عروسی اومده بودن
کل شرکای شرکت اکثر سهام دارا و سرمایه گذارا
و اکثر عوامل مهم شرکت مثل مدیر عامل ها
به غیر از اون کل خانواده های دور و نزدیک هم توی اون ازدواج حصور داشت
عروسی خیلی شلوغی بود
هر دقیقه فردی برای تبریک میومد
در اخر هم پدر و مادرم همراه با خانم داسام و اقای اهنجونگ وارد اتاق انتظار شدن
اول مادرم به سمتم اومد و منو توی اغوشش گرفت بعد از اونم خانوم داسام بود
خودم به شخصه خانم داسام رو خیلی دوست داشتم
واقعو زن دوست داشتنی بود
و همیشه به من محبت زیادی داشت
پدرم و اقای اهنجونگ هم بهمون تبریک گفتن
چند دقیقه ای بود که باهم مشغول حرف زدن بودیم که با صدای فردی همه حواسمون رو به اون دادیم
منشی من خانم جانگ بود
_الا عروس دوماد باید به جایگاهشون برن
پدرم با این حرف منشی نگاهی به ساعتش انداخت گفت :درسته انقدر مشغول حرف زدن بودیم که متوجه نشدیم
خب ما میریم یوری تو هم همراه با جیمین بیاید
باشه ای گفتم و که پدرم و بقیه اونجا رو ترک کردن
فقط متو جینین تک و تنها اونجا مونده بودیم
۷.۷k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.