♕o(was your cousin until.....)o♕
♕o(was your cousin until.....)o♕
♕ o( part_①⑥ )o♕
ا.ت: مامان بابام....«گریه»
جونگکوک خم شد و ا.ت رو براید استایل بغل کرد و گذاشت روی تخت
جونگکوک: همینجا بمون تا برگردم
جونگکوک خواست بره که ا.ت دستشو گرفت
ا.ت: لطفا بزار منم بیام... همه ی حرفاتو شنیدم «درحال اشک ریختن»
جونگکوک: باشه اروم باش
از زبان جونگکوک
مثل اینکه بدجایی تلفنمو جواب دادم و ا.ت از پشت در شنیده چه خبره.... با ا.ت سوار ماشین شدیم انقدر تند میروندم که سر ۱۵ دقیقه راه ۴۰ دقیقه ای رو رسیدیم از ماشین پیاده شدم و در رو برای ا.ت باز کردم چشماش پف کرده بود لعنتی به خودم فرستادم و کمکش کردم از ماشین پیاده بشه سری رفتیم داخل بیمارستان و از منشی پرسیدیم که عمو و زن عموم رو بردن کجا و فهمیدیم که توی اتاق عمل هستن...حدود دو ساعت بود پشت در اتاق عمل بودیم که مامان و بابام به همراه جانگشین رسیدن
ب.ج: جونگکوک چه خبر.... ا.ت !
م.ج: باورم نمیشه
جانگشین: جونگکوک اینجا چه خبره عمو خوبه؟
جونگکوک: نمیدونم
ا.ت که تا الان ساکت بود رو به عموش کرد
ا.ت: عمو
و سری دوید و رفت توی بغل عموش و شروع به گریه کرد عموی ا.ت هم موهای ا.ت رو نوازش کرد و بیشتر اونو به اغوش کشید
ب.ج: نمیدونم چه خبره کی برگشتی ولی بهت قول میدم که داداشم و زن داداشم قوی تر از چیزی هستن که فکر میکنی
ا.ت: ع.. عمو... هق... معذرت میخوام... از همون اول هم نباید میزاشتم و میرفتم همه ی باعث و بانیش منم
ب.ج: هیشش دختر تو هیچ تقصیری نداری
بعد از نیم ساعت همه خیته و کوفته و درمونده در اتاق عمل باز شد و دکتر از اتاق عمل بیرون اومد همه به سمتش هجوم بردن
ا.ت: خانوادم خوبن.. جواب بده «داد»
جونگکوک ا.ت رو از پشت بغل کرد و بهش گفت: اروم باش
دکتر: متصفام که اینو میگم
ب.ج: چیشده
دکتر: چون موقع رانندگی سرعت خیلی بالایی داشتن و کمربند هم نبسته بودند هنگام برخورد با کامیون اجزای میله ایه ماشین به بدنشون برخورد میکنه و خون زیادی از دست دادن.... و ما کلی تلاش کردیم اما... غم اخرتون باشه
ا.ت: دکتر شوخی میکنی دیگه«بغض»
دکتر راهشو کشید و رفت
بابای جونگکوک سرشو به دیوار تکیه داد و شروع به گریه کرد مامانش هم همینطور جانگشین بعد از شنیدن این کلمه حالش بد شد و رفت بیرون بیمارستان و میمونه ا.ت و جونگکوک، جونگکوک ا.ت رو بغل میکنه.. ا.ت از توی بغلش سر میخوره و روی زانو هاش سر زمین میشینه و...
ا.ت: نه نه نمیشه.... نمیزارم«داد و گریه»
جونگکوک نمیتونست جلوی اشکایی که سال ها نیومده بود رو بگیره
جونگکوک: ا.ت بریم عمارت تو حالت خوب نیست
ا.ت: نه«گریش شدت گرفت»
جونگکوک: ا.ت..... ا.ت.... ا.ت....
ب/ج: دکتر... پرستار یکی اینجا نیست
......
جونگکوک ویو
دستای سردشو گرفته بودم ۴۸ ساعته که بیهوشه دستگاه اکسیژن بهش وصل کردن چون معلوم....
♕ o( part_①⑥ )o♕
ا.ت: مامان بابام....«گریه»
جونگکوک خم شد و ا.ت رو براید استایل بغل کرد و گذاشت روی تخت
جونگکوک: همینجا بمون تا برگردم
جونگکوک خواست بره که ا.ت دستشو گرفت
ا.ت: لطفا بزار منم بیام... همه ی حرفاتو شنیدم «درحال اشک ریختن»
جونگکوک: باشه اروم باش
از زبان جونگکوک
مثل اینکه بدجایی تلفنمو جواب دادم و ا.ت از پشت در شنیده چه خبره.... با ا.ت سوار ماشین شدیم انقدر تند میروندم که سر ۱۵ دقیقه راه ۴۰ دقیقه ای رو رسیدیم از ماشین پیاده شدم و در رو برای ا.ت باز کردم چشماش پف کرده بود لعنتی به خودم فرستادم و کمکش کردم از ماشین پیاده بشه سری رفتیم داخل بیمارستان و از منشی پرسیدیم که عمو و زن عموم رو بردن کجا و فهمیدیم که توی اتاق عمل هستن...حدود دو ساعت بود پشت در اتاق عمل بودیم که مامان و بابام به همراه جانگشین رسیدن
ب.ج: جونگکوک چه خبر.... ا.ت !
م.ج: باورم نمیشه
جانگشین: جونگکوک اینجا چه خبره عمو خوبه؟
جونگکوک: نمیدونم
ا.ت که تا الان ساکت بود رو به عموش کرد
ا.ت: عمو
و سری دوید و رفت توی بغل عموش و شروع به گریه کرد عموی ا.ت هم موهای ا.ت رو نوازش کرد و بیشتر اونو به اغوش کشید
ب.ج: نمیدونم چه خبره کی برگشتی ولی بهت قول میدم که داداشم و زن داداشم قوی تر از چیزی هستن که فکر میکنی
ا.ت: ع.. عمو... هق... معذرت میخوام... از همون اول هم نباید میزاشتم و میرفتم همه ی باعث و بانیش منم
ب.ج: هیشش دختر تو هیچ تقصیری نداری
بعد از نیم ساعت همه خیته و کوفته و درمونده در اتاق عمل باز شد و دکتر از اتاق عمل بیرون اومد همه به سمتش هجوم بردن
ا.ت: خانوادم خوبن.. جواب بده «داد»
جونگکوک ا.ت رو از پشت بغل کرد و بهش گفت: اروم باش
دکتر: متصفام که اینو میگم
ب.ج: چیشده
دکتر: چون موقع رانندگی سرعت خیلی بالایی داشتن و کمربند هم نبسته بودند هنگام برخورد با کامیون اجزای میله ایه ماشین به بدنشون برخورد میکنه و خون زیادی از دست دادن.... و ما کلی تلاش کردیم اما... غم اخرتون باشه
ا.ت: دکتر شوخی میکنی دیگه«بغض»
دکتر راهشو کشید و رفت
بابای جونگکوک سرشو به دیوار تکیه داد و شروع به گریه کرد مامانش هم همینطور جانگشین بعد از شنیدن این کلمه حالش بد شد و رفت بیرون بیمارستان و میمونه ا.ت و جونگکوک، جونگکوک ا.ت رو بغل میکنه.. ا.ت از توی بغلش سر میخوره و روی زانو هاش سر زمین میشینه و...
ا.ت: نه نه نمیشه.... نمیزارم«داد و گریه»
جونگکوک نمیتونست جلوی اشکایی که سال ها نیومده بود رو بگیره
جونگکوک: ا.ت بریم عمارت تو حالت خوب نیست
ا.ت: نه«گریش شدت گرفت»
جونگکوک: ا.ت..... ا.ت.... ا.ت....
ب/ج: دکتر... پرستار یکی اینجا نیست
......
جونگکوک ویو
دستای سردشو گرفته بودم ۴۸ ساعته که بیهوشه دستگاه اکسیژن بهش وصل کردن چون معلوم....
۱۸.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.