فیک سایه سیاه پارت 34
جیمین : دایانا میشه یه چیزی بگم ؟
دایانا : بگو میشنوم
جیمین : تصمیم گرفتم یه مدت از اینجا بریم
دایانا : بریم ، کجا بریم ؟
جیمین : بریم بوسان ، پیش پدر و مادرم هفت ساله که ندیدمشون
دایانا : واقعا ، چقدر ما شبیه همیم
جیمین : چطور؟
دایانا : منم چند ساله ندیدمشون
جیمین : چرا ؟
دایانا : وقتی 19 سالم بود از خونه فرار کردم چون پدر و مادرم اذیتم میکردن بهم گفتن باید با کسی که اونا میگن ازدواج کنم همش منو میزدن تو یه اتاق تا چند روز زندانیم میکردن بدن اب و غذا ، منم یه روز فرار کردم رفتم یه شهر دیگه سعی کردم خودمو عوض کنم واسه همینم موهامو کوتاه کردمو لباسای پسرونه میپوشیدم یه مدت کار کردم که بعدش سرهنگ جیسون و دیدم دو ماه پیش پسرش به دست یه گروه گانستر کشته شده بود وقتی منو دید ازم پرسید میتونم انتقام پسرشو بگیرم منم گفتم اره بعد از اون 2 سال اموزشم داد و بعد منو وارد سازمان اطلاعات کرد من یه مامور خوب بودم ولی تا وقتی که کلین کانجیر و دستگیر کردم همون کسی که پسر سرهنگ و کشته بود 6 ماه بعد از دستگیریش ادماش دنبالم بودن بعد سرهنگ منو فرستاد اینجا
جیمین : پشیمونی که از خونه فرار کردی ؟
دایانا : نه ، هیچوقت نبودم و نیستم و نمیشم چون این زندگی رو بیشتر دوس دارم
جیمین : نگران نباش من دیگه کنارتم
دایانا : ممنونم ،
دایانا : کی میخوای بری ؟
جیمین : امشب با پسرا صحبت میکنم ، پس فردا میریم
دایانا : باشه
جیمین : بخواب ، شبت بخیر نفسم
دایانا : شب توام بخیر
جیمین ؛ پیشونیشو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو سالن تا با پسرا صحبت کنم
دایانا : بگو میشنوم
جیمین : تصمیم گرفتم یه مدت از اینجا بریم
دایانا : بریم ، کجا بریم ؟
جیمین : بریم بوسان ، پیش پدر و مادرم هفت ساله که ندیدمشون
دایانا : واقعا ، چقدر ما شبیه همیم
جیمین : چطور؟
دایانا : منم چند ساله ندیدمشون
جیمین : چرا ؟
دایانا : وقتی 19 سالم بود از خونه فرار کردم چون پدر و مادرم اذیتم میکردن بهم گفتن باید با کسی که اونا میگن ازدواج کنم همش منو میزدن تو یه اتاق تا چند روز زندانیم میکردن بدن اب و غذا ، منم یه روز فرار کردم رفتم یه شهر دیگه سعی کردم خودمو عوض کنم واسه همینم موهامو کوتاه کردمو لباسای پسرونه میپوشیدم یه مدت کار کردم که بعدش سرهنگ جیسون و دیدم دو ماه پیش پسرش به دست یه گروه گانستر کشته شده بود وقتی منو دید ازم پرسید میتونم انتقام پسرشو بگیرم منم گفتم اره بعد از اون 2 سال اموزشم داد و بعد منو وارد سازمان اطلاعات کرد من یه مامور خوب بودم ولی تا وقتی که کلین کانجیر و دستگیر کردم همون کسی که پسر سرهنگ و کشته بود 6 ماه بعد از دستگیریش ادماش دنبالم بودن بعد سرهنگ منو فرستاد اینجا
جیمین : پشیمونی که از خونه فرار کردی ؟
دایانا : نه ، هیچوقت نبودم و نیستم و نمیشم چون این زندگی رو بیشتر دوس دارم
جیمین : نگران نباش من دیگه کنارتم
دایانا : ممنونم ،
دایانا : کی میخوای بری ؟
جیمین : امشب با پسرا صحبت میکنم ، پس فردا میریم
دایانا : باشه
جیمین : بخواب ، شبت بخیر نفسم
دایانا : شب توام بخیر
جیمین ؛ پیشونیشو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو سالن تا با پسرا صحبت کنم
۲۲۵.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.