عشق بی پروا پارت ۷
دیانا:اماده شدم رفتیم سمت خونه
ارسلان:دیانا رسیدیم قشنگم پیاده شو
دیانا:باش.........اخ
ارسلان:چیشد (باترس)
دیانا:کمرم
ارسلان:وایسا رفتم دیانا رو بغل کردم و بردمش تو گذاشتمش تو اتاق خودم
و رفتم پایین که غذا اماده کنم
درحال درست کردن غذا بودم که همه ی ذهنم در گیر این بود که به دیانا ماجرای بهاره رو بگم یانه
دیانا:ارررسللاااااان
ارسلان:اومدی عزیزم
دیانا:دلم برات تنگ شده ش
ارسلان:دورت بگردم راستی دیا من فردا میرم شرکت از اون ور دانشگاه توفردا کلاس داری
دیانا:نه
ارسلان :باش
شب شد .......
ارسلان:دیانا رو بغل کردم و خوابیدیم
صبح بیدار شدم اماده شدم که برم دیدم دیا هنوز خوابه موهاشو نوازش کردم و از گونش بوسیدم و رفتم
دیانا:بیدار شدم ارسلان نبود رفتم یه دوش گرفتم موهامو خشک نکردم و باز گذاشتم اگه ارسلان بود دعوام میکردکه خشک کن سرما میخوری و بعد یه هودی نیم تنه پوشیدم با شلوارک ستش بنفش بود
ساعت۵ شد حوصلم سر رفت تصمیم گرفتم یه سر برم بیرون ولی تا اومدم اماده شم یکی زنگ رو زد
دیانا:بله بفرمایید
بهاره:با ارسلان کار داشتم
دیانا:درو زدم اومد تو
بفرمایید
بهاره :شما
دیانا:دوست دختر ارسلان و شما
بهاره:من زنشم
دیانا :الکی خواستم بروز ندم برگشتم گفتم میدونم بهم گفته بود
بهاره :پس با وجود من دوسش داری
دیانا:بله
بهاره رفت ذهنم درگیر این بود که چرا ارسلان بهم نگفته حالم بد بود نمی دونم از کمدم چی برداشتم پوشیدم و سریع رفتم بیرون حالم بد بود نمیدونستم کجا برم اگه میرفتم خونه پیدام میکرد
ارسلان:رسیدم خونه شب بود دیدم دیانا نیست زنگ زدم جواب نمی داد که یهو یکی به گوشیم زنگ زد جواب دادم
ارسلان:بله
بهاره:سلام عشقم
ارسلان:خفه شو
بهاره:ارسلان نگفته بودی ماجرای منو به دیانا جونت گفته بودی
ارسلان :چی میگی
بهاره:امروز اومده بودم خونت پیش دیانا ماجرارو براش تعریف کردم دیانا گفت همه رو میدونستم
ارسلان:تلفن رو قطع کردم وای دیانا فهمیده بی مقصد دنبالش میگشتم میدونستم نمیره خونش که پیداش نکنم
دیانا:تنها جایی که ارامش داشتم کافه هوکا بود رفتم کافه یه قهوه تلخ سفارشدادم
ارسلان:به همه ی بچه ها زنگ زدم دیانا پیش هیچ کدومشون نبود فقط یه جا مونده بود توذهنم کافه هوکا
رفتم دیدم بله دیانا اونجاست
ارسلان:معلومه اینجا چیکار میکنی
دیانا:برو نمی خوا ببینمت
ارسلان :دیانا یه بار از زبون من ماجرا رک بشنو قبول نکردی خودم از زندگیت میرم
من پدرم رو تو ۹ سالگی از دست دادم و پدر بزرگم از من و مامانم مراقبت میکرد بهاره نوه ی دوست پدر بزرگم بود ما کلا باهم بزرگ شدیم تا ۲۰ سالگبم که پدر بزرگم به زور عقدمون کرد ما قرار بود ماه بعدش جدا شیم اصلا زیر ی۶ سقف هم نرفتیم که بهاره ......
ارسلان:دیانا رسیدیم قشنگم پیاده شو
دیانا:باش.........اخ
ارسلان:چیشد (باترس)
دیانا:کمرم
ارسلان:وایسا رفتم دیانا رو بغل کردم و بردمش تو گذاشتمش تو اتاق خودم
و رفتم پایین که غذا اماده کنم
درحال درست کردن غذا بودم که همه ی ذهنم در گیر این بود که به دیانا ماجرای بهاره رو بگم یانه
دیانا:ارررسللاااااان
ارسلان:اومدی عزیزم
دیانا:دلم برات تنگ شده ش
ارسلان:دورت بگردم راستی دیا من فردا میرم شرکت از اون ور دانشگاه توفردا کلاس داری
دیانا:نه
ارسلان :باش
شب شد .......
ارسلان:دیانا رو بغل کردم و خوابیدیم
صبح بیدار شدم اماده شدم که برم دیدم دیا هنوز خوابه موهاشو نوازش کردم و از گونش بوسیدم و رفتم
دیانا:بیدار شدم ارسلان نبود رفتم یه دوش گرفتم موهامو خشک نکردم و باز گذاشتم اگه ارسلان بود دعوام میکردکه خشک کن سرما میخوری و بعد یه هودی نیم تنه پوشیدم با شلوارک ستش بنفش بود
ساعت۵ شد حوصلم سر رفت تصمیم گرفتم یه سر برم بیرون ولی تا اومدم اماده شم یکی زنگ رو زد
دیانا:بله بفرمایید
بهاره:با ارسلان کار داشتم
دیانا:درو زدم اومد تو
بفرمایید
بهاره :شما
دیانا:دوست دختر ارسلان و شما
بهاره:من زنشم
دیانا :الکی خواستم بروز ندم برگشتم گفتم میدونم بهم گفته بود
بهاره :پس با وجود من دوسش داری
دیانا:بله
بهاره رفت ذهنم درگیر این بود که چرا ارسلان بهم نگفته حالم بد بود نمی دونم از کمدم چی برداشتم پوشیدم و سریع رفتم بیرون حالم بد بود نمیدونستم کجا برم اگه میرفتم خونه پیدام میکرد
ارسلان:رسیدم خونه شب بود دیدم دیانا نیست زنگ زدم جواب نمی داد که یهو یکی به گوشیم زنگ زد جواب دادم
ارسلان:بله
بهاره:سلام عشقم
ارسلان:خفه شو
بهاره:ارسلان نگفته بودی ماجرای منو به دیانا جونت گفته بودی
ارسلان :چی میگی
بهاره:امروز اومده بودم خونت پیش دیانا ماجرارو براش تعریف کردم دیانا گفت همه رو میدونستم
ارسلان:تلفن رو قطع کردم وای دیانا فهمیده بی مقصد دنبالش میگشتم میدونستم نمیره خونش که پیداش نکنم
دیانا:تنها جایی که ارامش داشتم کافه هوکا بود رفتم کافه یه قهوه تلخ سفارشدادم
ارسلان:به همه ی بچه ها زنگ زدم دیانا پیش هیچ کدومشون نبود فقط یه جا مونده بود توذهنم کافه هوکا
رفتم دیدم بله دیانا اونجاست
ارسلان:معلومه اینجا چیکار میکنی
دیانا:برو نمی خوا ببینمت
ارسلان :دیانا یه بار از زبون من ماجرا رک بشنو قبول نکردی خودم از زندگیت میرم
من پدرم رو تو ۹ سالگی از دست دادم و پدر بزرگم از من و مامانم مراقبت میکرد بهاره نوه ی دوست پدر بزرگم بود ما کلا باهم بزرگ شدیم تا ۲۰ سالگبم که پدر بزرگم به زور عقدمون کرد ما قرار بود ماه بعدش جدا شیم اصلا زیر ی۶ سقف هم نرفتیم که بهاره ......
۴.۹k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.