بی رحم تر از همه/پارت ۱۶۱
سروان: انتقالی گرفتم و اومدم سئول... از بد اقبالی من... چند ماه بعد دوباره باهات روبرو شدم...شنیدم که هیچی یادت نیست...
هایون: دل آدم غیر قابل پیش بینیه...بابت رنجی که ناخواسته بهت تحمیل کردم متاسفم...اما این تقصیر من نیست...
سروان: میدونم... فقط خواستم بدونی چرا چیزی پیش رییس پلیس نگفتم... البته این ربطی به علاقه ای که بهت داشتم نداره... تو دوبار منو از مرگ نجات دادی... من هیچکدومشو جبران نکرده بودم...البته اینم فهمیدم که چرا نمیتونیم باند شوگا رو گیر بندازیم... همش بخاطر تو بود!!
هایون: حالا میخوای چیکار کنی؟...میدونی که هرگز نمیزارم تهیونگ رو دستگیر کنین... تا آخرین توانم مراقبشم...کاش یا با اونم کاری نداشتی... یا منم لو میدادی...
سروان: اون آدم باید لو میرفت!... اون چیزی بیشتر از یه خلافکار عوضی نیست!...
دندونامو رو هم ساییدم...و گفتم: درست صحبت کن!!!... فک نکن چون منو لو ندادی مطیع اوامرت میشم و هرچی از دهنت در بیاد رو نشنیده میگیرم... مراقب کلماتی که به کار میبری باش!!
سروان: هع!... خوش به حال کیم تهیونگ...!!!
با این حال... دوتا راه برای خلاص شدن از این وضعیت داری!
هایون: خب... میشنوم
سروان: یا اشتباهاتتو جبران کنی و کمک کنی باند شوگا رو منهدم کنیم... دراونصورت منم نمیزارم کسی بفهمه با اونا همکاری کردی....یا اینه که استعفا بدی!!
هایون: و اگه هیچکدومشو انتخاب نکنم؟
سروان: اون موقع قسم میخورم با دستای خودم تو و اون کیم تهیونگ رو میکشم!!...
از زبان هایون:
هرچی فک میکردم بیشتر به بن بست میرسیدم... اگه استعفا نمیدادم از اینی که هستیم بدتر تو دردسر میفتادیم!... بهانه ای هم نداشتم که استعفا بدم... تازه اونطوری دیگه نمیتونستم مراقب نقشه های غیر منتظره پلیس باشم....اما توی این زمان باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب میکردم... تصمیم گرفتم استعفا بدم!... به سروان نام گفتم: باشه... استعفا میدم!!!
سروان نام: خوبه... چون من نمیتونم وجود یه پلیس نفوذی رو بین خودمون تحمل کنم...
با عصبانیت از روی صندلی پاشدم...به سمت در رفتم که بیرون برم...یه لحظه ایستادم و برگشتم به سمت سروان نام گفتم: خوشحالم که همون چند سال پیش... همون موقعی که تازه همکار شدیم بهت هیچ توجهی نشون ندادم!... چون بادیدن رفتار امروزت قطعا پشیمون میشدم... نمیدونم این چجور عشقیه که حالا میگی اگه ازم تبعیت نکنی میکشمت!! اما همون کیم تهیونگی که بهش میگی یه خلافکارعوضی!!... میتونست تورو همونجا بکشه و اجازه نده بیارمت بیمارستان... اما اون همیشه در برابر من تسلیمه!!...
اینا رو گفتم و زدم بیرون....
از زبان جیمین:
توی هولدینگ بودم... هایون به تلفن شرکت زنگ زد... گفت سریع بریم دنبالش... یه ماشین فرستادم دنبالش... کنجکاو بودم که چه اتفاق جدیدی افتاده!...چرا اصن به تلفن هولدینگ زنگ زد...برای همین پاشدم برگردم عمارت ببینم چی شده... به سرعت از دفتر زدم بیرون... که یهو با جونگکوک برخورد کردم...
جونگکوک: چی کار میکنی هیونگ؟؟
جیمین: باید برگردم عمارت ببینم چی شده؟!
جونگکوک: دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جیمین: هایون خیلی عصبی بود!... فرستادم دنبالش ببرنش عمارت... میخوام ببینم چی شده...
جونگکوک:صبر کن...منم میام
جیمین: نه!... کارای اینجا چی؟
جونگکوک: تمومش کردم...
از زبان ات:
تنهایی توی عمارت پرسه میزدم... شوگا مشغول کاراش بود... نمیدونم داشت چیکار میکرد... یهو دیدم در عمارت باز شد و هایون اومد داخل...بهش لبخند زدم و سلام کردم...اما خیلی پریشون حال بود!... با نفسی که به زحمت از سینش بیرون میداد جواب سلاممو داد و گفت: شوگا کجاست؟
با دست به طبقه بالا اشاره کردم و گفتم: اتاق کارش....
سرجام ماتم برد... ده دقیقه بیشتر نگذشت که جیمین و جونگکوک رو هم دیدم که هراسون برگشتن و به سمت اتاق شوگا رفتن... دیگه صبرم لبریز شد!... منم دنبالشون رفتم بالا که ببینم چی شده!....
هایون: دل آدم غیر قابل پیش بینیه...بابت رنجی که ناخواسته بهت تحمیل کردم متاسفم...اما این تقصیر من نیست...
سروان: میدونم... فقط خواستم بدونی چرا چیزی پیش رییس پلیس نگفتم... البته این ربطی به علاقه ای که بهت داشتم نداره... تو دوبار منو از مرگ نجات دادی... من هیچکدومشو جبران نکرده بودم...البته اینم فهمیدم که چرا نمیتونیم باند شوگا رو گیر بندازیم... همش بخاطر تو بود!!
هایون: حالا میخوای چیکار کنی؟...میدونی که هرگز نمیزارم تهیونگ رو دستگیر کنین... تا آخرین توانم مراقبشم...کاش یا با اونم کاری نداشتی... یا منم لو میدادی...
سروان: اون آدم باید لو میرفت!... اون چیزی بیشتر از یه خلافکار عوضی نیست!...
دندونامو رو هم ساییدم...و گفتم: درست صحبت کن!!!... فک نکن چون منو لو ندادی مطیع اوامرت میشم و هرچی از دهنت در بیاد رو نشنیده میگیرم... مراقب کلماتی که به کار میبری باش!!
سروان: هع!... خوش به حال کیم تهیونگ...!!!
با این حال... دوتا راه برای خلاص شدن از این وضعیت داری!
هایون: خب... میشنوم
سروان: یا اشتباهاتتو جبران کنی و کمک کنی باند شوگا رو منهدم کنیم... دراونصورت منم نمیزارم کسی بفهمه با اونا همکاری کردی....یا اینه که استعفا بدی!!
هایون: و اگه هیچکدومشو انتخاب نکنم؟
سروان: اون موقع قسم میخورم با دستای خودم تو و اون کیم تهیونگ رو میکشم!!...
از زبان هایون:
هرچی فک میکردم بیشتر به بن بست میرسیدم... اگه استعفا نمیدادم از اینی که هستیم بدتر تو دردسر میفتادیم!... بهانه ای هم نداشتم که استعفا بدم... تازه اونطوری دیگه نمیتونستم مراقب نقشه های غیر منتظره پلیس باشم....اما توی این زمان باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب میکردم... تصمیم گرفتم استعفا بدم!... به سروان نام گفتم: باشه... استعفا میدم!!!
سروان نام: خوبه... چون من نمیتونم وجود یه پلیس نفوذی رو بین خودمون تحمل کنم...
با عصبانیت از روی صندلی پاشدم...به سمت در رفتم که بیرون برم...یه لحظه ایستادم و برگشتم به سمت سروان نام گفتم: خوشحالم که همون چند سال پیش... همون موقعی که تازه همکار شدیم بهت هیچ توجهی نشون ندادم!... چون بادیدن رفتار امروزت قطعا پشیمون میشدم... نمیدونم این چجور عشقیه که حالا میگی اگه ازم تبعیت نکنی میکشمت!! اما همون کیم تهیونگی که بهش میگی یه خلافکارعوضی!!... میتونست تورو همونجا بکشه و اجازه نده بیارمت بیمارستان... اما اون همیشه در برابر من تسلیمه!!...
اینا رو گفتم و زدم بیرون....
از زبان جیمین:
توی هولدینگ بودم... هایون به تلفن شرکت زنگ زد... گفت سریع بریم دنبالش... یه ماشین فرستادم دنبالش... کنجکاو بودم که چه اتفاق جدیدی افتاده!...چرا اصن به تلفن هولدینگ زنگ زد...برای همین پاشدم برگردم عمارت ببینم چی شده... به سرعت از دفتر زدم بیرون... که یهو با جونگکوک برخورد کردم...
جونگکوک: چی کار میکنی هیونگ؟؟
جیمین: باید برگردم عمارت ببینم چی شده؟!
جونگکوک: دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جیمین: هایون خیلی عصبی بود!... فرستادم دنبالش ببرنش عمارت... میخوام ببینم چی شده...
جونگکوک:صبر کن...منم میام
جیمین: نه!... کارای اینجا چی؟
جونگکوک: تمومش کردم...
از زبان ات:
تنهایی توی عمارت پرسه میزدم... شوگا مشغول کاراش بود... نمیدونم داشت چیکار میکرد... یهو دیدم در عمارت باز شد و هایون اومد داخل...بهش لبخند زدم و سلام کردم...اما خیلی پریشون حال بود!... با نفسی که به زحمت از سینش بیرون میداد جواب سلاممو داد و گفت: شوگا کجاست؟
با دست به طبقه بالا اشاره کردم و گفتم: اتاق کارش....
سرجام ماتم برد... ده دقیقه بیشتر نگذشت که جیمین و جونگکوک رو هم دیدم که هراسون برگشتن و به سمت اتاق شوگا رفتن... دیگه صبرم لبریز شد!... منم دنبالشون رفتم بالا که ببینم چی شده!....
۱۳.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.