دیدار با شوالیه ماه
دیدار با شوالیه ماه
بخش هشتم
سونیک💙
شدو کمکم کرد و منو برد توی خونه خیلی گرسنهام بود، یه ناهار خیلی خوشمزه خوردیم واقعا دست پخت شدو محشره!
بالاخره شب شد و شدو منو برد به اتاق، بعدش خیلی زود خوابم برد. داشتم یه خواب عجیب میدیدم...ولی نمیدونم خوابم در مورد چی بود انگار شدو توی خوابم بود، دقیق نمیدونم، پام از اون موقع یکم بهتر شده ولی هنوزم درد میکنه، پس آروم آروم راه رفتم از اتاق رفتم بیرون، این عمارت خیلی اتاق داشت، دوست داشتم ببینم اتاق شدو کجاس. پس رفتم تا اتاقش رو پیدا کنم، به یه در رسیدم حتما اینجاس، درو باز کردم اما بجاش یه کتابخونه بود، اوه پسر من عاشق کتابخونهام! رفتم داخل همونجور که به کتابها نگاه میکردم یه تابلو نقاشی بزرگ بود، وای....چه قشنگه یه دختر زیبا که موهای طلایی بلندی داشت، چشمهای آبیش مثل آسمون بود، یه لبخند خیلی دلنشینی داشت، لباسش مثل موج دریا بود، پایین تابلو نوشته بود( ماریا روباتنیک) پس اسمش ماریاس...یهو شدو اومد داخل.
شدو: سونیک تو اینجا چیکار میکنی؟
سونیک: هیچی داشتم دنبال اتاق تو میگشتم که بجاش اومدم کتابخونه، چقدر کتاب اینجاس، این تابلو نقاشی خیلی....
شدو: بیا بریم بیرون
دستم رو میگیره و منو میبره بیرون. چرا نذاشت حرفم رو بگم؟... وایستا توی باغ وقتی ازش اون سوال رو کردم سریع بلند شد و رفت الانم برای تابلو نقاشی ماریا....صبر کن...یعنی ماریا بهترین دوست شدوعه؟ ولی چه اتفاقی افتاده که نمیخواد راجبش حرف بزنه. شدو موجود بدی نیست میدونم... حتما اتفاق بدی براش افتاده.
بخش هشتم
سونیک💙
شدو کمکم کرد و منو برد توی خونه خیلی گرسنهام بود، یه ناهار خیلی خوشمزه خوردیم واقعا دست پخت شدو محشره!
بالاخره شب شد و شدو منو برد به اتاق، بعدش خیلی زود خوابم برد. داشتم یه خواب عجیب میدیدم...ولی نمیدونم خوابم در مورد چی بود انگار شدو توی خوابم بود، دقیق نمیدونم، پام از اون موقع یکم بهتر شده ولی هنوزم درد میکنه، پس آروم آروم راه رفتم از اتاق رفتم بیرون، این عمارت خیلی اتاق داشت، دوست داشتم ببینم اتاق شدو کجاس. پس رفتم تا اتاقش رو پیدا کنم، به یه در رسیدم حتما اینجاس، درو باز کردم اما بجاش یه کتابخونه بود، اوه پسر من عاشق کتابخونهام! رفتم داخل همونجور که به کتابها نگاه میکردم یه تابلو نقاشی بزرگ بود، وای....چه قشنگه یه دختر زیبا که موهای طلایی بلندی داشت، چشمهای آبیش مثل آسمون بود، یه لبخند خیلی دلنشینی داشت، لباسش مثل موج دریا بود، پایین تابلو نوشته بود( ماریا روباتنیک) پس اسمش ماریاس...یهو شدو اومد داخل.
شدو: سونیک تو اینجا چیکار میکنی؟
سونیک: هیچی داشتم دنبال اتاق تو میگشتم که بجاش اومدم کتابخونه، چقدر کتاب اینجاس، این تابلو نقاشی خیلی....
شدو: بیا بریم بیرون
دستم رو میگیره و منو میبره بیرون. چرا نذاشت حرفم رو بگم؟... وایستا توی باغ وقتی ازش اون سوال رو کردم سریع بلند شد و رفت الانم برای تابلو نقاشی ماریا....صبر کن...یعنی ماریا بهترین دوست شدوعه؟ ولی چه اتفاقی افتاده که نمیخواد راجبش حرف بزنه. شدو موجود بدی نیست میدونم... حتما اتفاق بدی براش افتاده.
۳.۳k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.