حس و حال فراموشی قسمت (۳)
حس و حال فراموشی قسمت (۳)
با مین_سو به خونه ش رفتم
اون من رو همراهی کرد و من وارد خونه شدم.
خونه مین_سو کاملا سوت و کور بود.
مین_سو گفت:دیگه شب شده،میدونم گرسنه ای.من میز غذا رو آماده میکنم و تو بشین.
من روی صندلی نشستم و منتظر موندم.
انگار مین_سو در کارش حرفه ای بود.
یاد خاطراتی افتادم ولی یادم نمیاد که اون خاطرات دقیقا چی بود.
به مین_سو گفتم:تو خیلی تو کارت ماهری قبلا این کارو انجام دادی؟غذا پختنو میگم.
با مین_سو به خونه ش رفتم
اون من رو همراهی کرد و من وارد خونه شدم.
خونه مین_سو کاملا سوت و کور بود.
مین_سو گفت:دیگه شب شده،میدونم گرسنه ای.من میز غذا رو آماده میکنم و تو بشین.
من روی صندلی نشستم و منتظر موندم.
انگار مین_سو در کارش حرفه ای بود.
یاد خاطراتی افتادم ولی یادم نمیاد که اون خاطرات دقیقا چی بود.
به مین_سو گفتم:تو خیلی تو کارت ماهری قبلا این کارو انجام دادی؟غذا پختنو میگم.
۱.۹k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.