Love game"part²³"
Love game"part²³"
*²⁵نوامبر²⁰¹⁰*
^پدر^:Clara
^بله دخترم؟^
^میشه وقتی از سفرتون برگشتید بریم دریا؟^:Clara
^حتما!هرچی پرنسس کوچولوم بگه^
^ممنونم....فقط یه چیز دیگه^:Clara
^چه چیزی؟^
^میشه من برم خونه دوستم... زیاد طول نمیکشه فقط میخوام یه چیزی ازش بگیرم بعدش میام^:Clara
^کلارا؟؟؟خوبی؟؟؟؟میدونی ساعت چنده؟هوا تاریکه... فردا برو^
^ولی پدر خیلی ضروریه... تازه خونشونم خیلی دور نیست سریع میام^:Clara
^...مخالفتم که نمیشه باهات کرد.... باشه... برو... فقط زود برمیگردی^
^ممنونم... باشه زود میام^:Clara
به سمت پدرش میرود و بوسهای بر گونهی پدرش میگذارد
^مامان... من دارم میرم خونه دوستم...^:Clara
^چی؟؟؟این وقت شب؟؟^
^مادر زود میام^:Clara
^باشه... فقط مراقب باشیا^
^هستم... فعلا^:Clara
از خانه خارج میشود و به سمت مکان مورد نظرش حرکت میکند.....
بعد از پنج دقیقه به خانه دوستش میرود
انگشت های کشیدهاش را روی زنگ فشار میدهد و بعد مدت کوتاهی... در باز میشد
^سلام آوردیش؟؟؟^:Clara
^سلام.... آره آوردم... بیا بگیرش^
^ممنونم.... فقط از همونجایی که گفتم خریدی دیگه نه؟؟؟؟^:Clara
^آره خیالت راحت^
^باشه... بیا اینم پولش^:Clara
^ممنونم^
^خب من دیگه میرم.... فعلا^:Clara
^فعلا^
با ذوق به دو ساعت داخل جعبه نگاه میکند....
سه روز دیگر سالگرد ازدواج پدر و مادرش بود ولی آنها فردا به یک سفر کاری میروند
پس کلارا تصمیم میگیرد امروز کادوی آنها را تقدیمشان کند.....
راه میرفت که ناگهان آتشی بزرگ چشمش را میگیرد
کمی دقت میکند که متوجه میشود آتش در نزدیکیه خانه خودشان بلند شده است....
نگران میشود..... تند میدود تا سریعتر به خانه برسد.... در راه فقط آرزو میکرد که آتش از خانه آنها بلند نشده باشد....
نزدیک خانه میشود و با تلاش های فراوان از میان جمعیت رد میشود.....
شعله های آتش در چشمانش نمایان میشود....
جعبه کادو از دستانش بر روی زمین میافتد
تیکه هایی از خانه که به این طرف و آن طرف پرتاب میشوند.....
اشک در چشمانش حلقه میزند و بغض نفس کشیدن را برایش سخت میکند....
تعادلش را از دست میدهد و ناگهان بر روی زمین میافتد....
هق هق هایش بلند میشود و با همان صدای پر از غم و اندوه فریاد میزند:
^ماماااااااان.... باباااااااااااا^:Clara
جمعیت توجهشان به کلارا جلب میشود...
نزدیک او میشوند و سعی در آرام کردن کلارا دارند... هرکس چیزی میگوید و صداها کلارا را آزار میدهد
^دختره بیچاره^
^پدرو مادرش مردن^
^بگردم^
^بدجوری داره درد میکشه^
*کامنت*
______
از فردا وارد قسمت جدیدی از داستان خواهیم شد....
متوجه تغییری تو نوع نوشتم یا تایپ کردنم نشدید؟
راستی.....
تک پارتی ها و چند پارتی هارو هم بزارم؟
*²⁵نوامبر²⁰¹⁰*
^پدر^:Clara
^بله دخترم؟^
^میشه وقتی از سفرتون برگشتید بریم دریا؟^:Clara
^حتما!هرچی پرنسس کوچولوم بگه^
^ممنونم....فقط یه چیز دیگه^:Clara
^چه چیزی؟^
^میشه من برم خونه دوستم... زیاد طول نمیکشه فقط میخوام یه چیزی ازش بگیرم بعدش میام^:Clara
^کلارا؟؟؟خوبی؟؟؟؟میدونی ساعت چنده؟هوا تاریکه... فردا برو^
^ولی پدر خیلی ضروریه... تازه خونشونم خیلی دور نیست سریع میام^:Clara
^...مخالفتم که نمیشه باهات کرد.... باشه... برو... فقط زود برمیگردی^
^ممنونم... باشه زود میام^:Clara
به سمت پدرش میرود و بوسهای بر گونهی پدرش میگذارد
^مامان... من دارم میرم خونه دوستم...^:Clara
^چی؟؟؟این وقت شب؟؟^
^مادر زود میام^:Clara
^باشه... فقط مراقب باشیا^
^هستم... فعلا^:Clara
از خانه خارج میشود و به سمت مکان مورد نظرش حرکت میکند.....
بعد از پنج دقیقه به خانه دوستش میرود
انگشت های کشیدهاش را روی زنگ فشار میدهد و بعد مدت کوتاهی... در باز میشد
^سلام آوردیش؟؟؟^:Clara
^سلام.... آره آوردم... بیا بگیرش^
^ممنونم.... فقط از همونجایی که گفتم خریدی دیگه نه؟؟؟؟^:Clara
^آره خیالت راحت^
^باشه... بیا اینم پولش^:Clara
^ممنونم^
^خب من دیگه میرم.... فعلا^:Clara
^فعلا^
با ذوق به دو ساعت داخل جعبه نگاه میکند....
سه روز دیگر سالگرد ازدواج پدر و مادرش بود ولی آنها فردا به یک سفر کاری میروند
پس کلارا تصمیم میگیرد امروز کادوی آنها را تقدیمشان کند.....
راه میرفت که ناگهان آتشی بزرگ چشمش را میگیرد
کمی دقت میکند که متوجه میشود آتش در نزدیکیه خانه خودشان بلند شده است....
نگران میشود..... تند میدود تا سریعتر به خانه برسد.... در راه فقط آرزو میکرد که آتش از خانه آنها بلند نشده باشد....
نزدیک خانه میشود و با تلاش های فراوان از میان جمعیت رد میشود.....
شعله های آتش در چشمانش نمایان میشود....
جعبه کادو از دستانش بر روی زمین میافتد
تیکه هایی از خانه که به این طرف و آن طرف پرتاب میشوند.....
اشک در چشمانش حلقه میزند و بغض نفس کشیدن را برایش سخت میکند....
تعادلش را از دست میدهد و ناگهان بر روی زمین میافتد....
هق هق هایش بلند میشود و با همان صدای پر از غم و اندوه فریاد میزند:
^ماماااااااان.... باباااااااااااا^:Clara
جمعیت توجهشان به کلارا جلب میشود...
نزدیک او میشوند و سعی در آرام کردن کلارا دارند... هرکس چیزی میگوید و صداها کلارا را آزار میدهد
^دختره بیچاره^
^پدرو مادرش مردن^
^بگردم^
^بدجوری داره درد میکشه^
*کامنت*
______
از فردا وارد قسمت جدیدی از داستان خواهیم شد....
متوجه تغییری تو نوع نوشتم یا تایپ کردنم نشدید؟
راستی.....
تک پارتی ها و چند پارتی هارو هم بزارم؟
۳۸۵
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.