✞رمان انتقام✞ پارت 53
•انتقام•
اتوسا: چجوری تونستین هان؟(با داد)
مهدیس: شما با دل دیانا بازی کردین یعنی انقدر آدمای کثیفی هستین؟
مهراب: حرف دهنتو بفهم مهدیس هممون مجبور بودیم فک کردی واسه ارسلان ساده بود تو این سه ماه همش پیش ما از عذاب وجدان اشک میریخت اون دیانارو دوست داره حتی صد سال دیگم ازش بپرسی میگه که دیانارو دوست داره....
پانیذ: چرا حقیقتو بهش زودتر نگفتین؟
رضا: دیانارو نمیشناسی لج باز تر از این حرفاس با ارسلان قهر میکرد و باعث میشد فقط عذاب وجدان ارسلان بیشتر بشه...
پانیذ: حالا الان بهش چی میخواین بگین باهوشا؟
مهراب: نیازی نیس ک ما چیزی بگیم ارسلان ی نامه واسه دیانا گزاشته...
اتوسا: ولی اون قلبش میکشنه:)...
____
دیانا: با استرس زنگ خونرو زدم
که با قیافه های داغون بچها رو به رو شدم...
_بچها چی شده دارین میترسونین منو...
مهراب: بیا تو...
دیانا: دِ بگین چی شده ارسلان چیزیش شده؟
اتوسا: ارسلان رف...
دیانا: با حرف اتوسا انگار ی سطل آب یخ روی سرم ریختن...
_کجا رف؟
مهراب: همونجایی ک چند ماه میش ازش اومد..
دیانا: چی؟
مهراب: دیانا اون مجبور بود..
دیانا: شماها همه میدونستین نه؟میدونستین که ی روزی میره؟(با گریه)
رضا: دخترا هیچی نمیدونستن اونارو مقصر ندون...
مهراب: نامه ای ک ارسلان داده بود و سمت دیانا گرفتم...اینو ارسلان داد
دیانا: نامرو گرفتم تو دستم همینطوری ک هق هق بلند تر میشد خیره شده بودم به کاغذ بازش نکردم و همونجوری پاره کردم و پرت کردم سمت مهراب...
_شماها میدونستین میره نه؟ چرا منو بازیچه کردین؟چرا گزاشتین وابسته بشم بهش؟
مهراب: اون مجبور بود بره...
دیانا: تا خودش نمیخواست هیچ اجباری در کار نبود اون منو دوست نداشت مگرنه نمیرفت...هر ثانیه هق هقم بلند تر میشد احساس کردم زیر پام خالی شد و افتادم رو زمین و چشام سیاهی رف...
اتوسا: چجوری تونستین هان؟(با داد)
مهدیس: شما با دل دیانا بازی کردین یعنی انقدر آدمای کثیفی هستین؟
مهراب: حرف دهنتو بفهم مهدیس هممون مجبور بودیم فک کردی واسه ارسلان ساده بود تو این سه ماه همش پیش ما از عذاب وجدان اشک میریخت اون دیانارو دوست داره حتی صد سال دیگم ازش بپرسی میگه که دیانارو دوست داره....
پانیذ: چرا حقیقتو بهش زودتر نگفتین؟
رضا: دیانارو نمیشناسی لج باز تر از این حرفاس با ارسلان قهر میکرد و باعث میشد فقط عذاب وجدان ارسلان بیشتر بشه...
پانیذ: حالا الان بهش چی میخواین بگین باهوشا؟
مهراب: نیازی نیس ک ما چیزی بگیم ارسلان ی نامه واسه دیانا گزاشته...
اتوسا: ولی اون قلبش میکشنه:)...
____
دیانا: با استرس زنگ خونرو زدم
که با قیافه های داغون بچها رو به رو شدم...
_بچها چی شده دارین میترسونین منو...
مهراب: بیا تو...
دیانا: دِ بگین چی شده ارسلان چیزیش شده؟
اتوسا: ارسلان رف...
دیانا: با حرف اتوسا انگار ی سطل آب یخ روی سرم ریختن...
_کجا رف؟
مهراب: همونجایی ک چند ماه میش ازش اومد..
دیانا: چی؟
مهراب: دیانا اون مجبور بود..
دیانا: شماها همه میدونستین نه؟میدونستین که ی روزی میره؟(با گریه)
رضا: دخترا هیچی نمیدونستن اونارو مقصر ندون...
مهراب: نامه ای ک ارسلان داده بود و سمت دیانا گرفتم...اینو ارسلان داد
دیانا: نامرو گرفتم تو دستم همینطوری ک هق هق بلند تر میشد خیره شده بودم به کاغذ بازش نکردم و همونجوری پاره کردم و پرت کردم سمت مهراب...
_شماها میدونستین میره نه؟ چرا منو بازیچه کردین؟چرا گزاشتین وابسته بشم بهش؟
مهراب: اون مجبور بود بره...
دیانا: تا خودش نمیخواست هیچ اجباری در کار نبود اون منو دوست نداشت مگرنه نمیرفت...هر ثانیه هق هقم بلند تر میشد احساس کردم زیر پام خالی شد و افتادم رو زمین و چشام سیاهی رف...
۴۵.۷k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.