maide of the mansion
یونجی: به سمت دریونجی عمارت رفتم به پشت سرم یه نگاه انداختم تموم خاطراتی که همش یه دروغ و بازی بود رو به یاد اوردم بغض شدیدی گلو مو چنگ میزد دستام میلرزید برگشتم که درو باز کنم که
جونگ کوک: به به میبینم میخوای فرار کنی
یونجی: دهنتو ببند جئون جونگ کوک
من امروز از این جا میرم و تو نمتونی مانعم بشی صدای یونجی بلند شد اشکاش سرازیر شد با فریاد حرف میزد دیگه چی میخوای هان ؟ بگو دیگه از جون من چی میخوای ازم استفاده کردی و هر کاری رو که خواستی کردی دیگه از جونم چی میخوای
جونگ کوک: فک کردی بود و نبود تو برام اهمیتی داره؟ جونگ کوک پوزخندی زد نه! اصلا برام مهم نیست ولی اون بچه ای که تو شکمته کلید تاج و تخت منه! و تا وقتی اون به دنیا نیاد و من وارث اصلی جئون نشم تو هیچ جا نمیری!
یونجی: خواستم درو باز کنم که بازو مو محکم تو دستش گرفت جوری فشار میداد که شکستن استخوان هامو احساس میکردم ولم کن دستم شکست
جونگ کوک: اگه دستت قطع هم بشه نمیتونی جایی بری دستشو کشیدم و با ضرب پرتش کردم جلوی پله ها
یونجی: سرم ضربه خورده بود زانو هام خونی شده بود دستم در رفته بود بخاطر بارداری تحمل اوضاع سختر شده بود جونگ کوک جلو اومد یقمو گرفت و بلندم کرد بعدش یه مشت خوابوند تو دهنم یه بار....دوبار.....سه بار .....هر بار اون منو میزد من بدون هیچ صدای فقط به این فکر میکردم که چرا من ؟ مگه چیکار کرده بودم چرا اینقدر ازم متنفره یعنی....از همون اول اینقدر ازم منتفر بوده فقط داشته حملم میکرده ششمین مشتش و اخرین مشتش رو هم زد دیگه توانی برام نمونده بود دستام یخ زده بود صورتم خونی بود اون لحظه بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس تنهایی کردم یقمو ول کرد افتادم روی زمین
جونگ کوک: چم شده بود یه لحظه به خودم اومدم دارم چی کار میکنم این اولین باری بود که روی زن دست بلند کردم و........این اولین بار روی دختر جوونی بود که زن خودم بود یونجی رو ول کردم دوباره این حالت روانی رو پیدا کرده بودم وقتی مادرم رو از دست داده بودم کنترل اعصاب نداشتم و اون حالت دوباره داشت تکرار میشد دستشو گرفتم اینقدر بی حال بود که حال مقابله با منو نداشت خواستم بغلش کنم و ببرمش تو اتاقمون که
یونجی با همون صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت: حتی فکرشم نکن ....که به من دست بزنی......من دیگه تویک کیلو متری نمیخوام با تو باشم چه برسه که بخوام با تو یه اتاقو شرک شم
جونگ کوک: به خدمتکارا گفتم یه اتاق برای یونجی حاضر کنن ( اسلاید ۲ اتاق یونجی ) با کمک بقیه رفت تو اتاقش زنگ زدم به دکتر خوانوادگیمون هر چی هم باشه اون بارداره تحمل براش سخته
تهیونگ: منتظر یونجی موندم ساعت پرواز گذشت مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده رفتم توی عمارت ولی خبری نبود خدمتکارا باهم حرف میزدن
♡♡
جونگ کوک: به به میبینم میخوای فرار کنی
یونجی: دهنتو ببند جئون جونگ کوک
من امروز از این جا میرم و تو نمتونی مانعم بشی صدای یونجی بلند شد اشکاش سرازیر شد با فریاد حرف میزد دیگه چی میخوای هان ؟ بگو دیگه از جون من چی میخوای ازم استفاده کردی و هر کاری رو که خواستی کردی دیگه از جونم چی میخوای
جونگ کوک: فک کردی بود و نبود تو برام اهمیتی داره؟ جونگ کوک پوزخندی زد نه! اصلا برام مهم نیست ولی اون بچه ای که تو شکمته کلید تاج و تخت منه! و تا وقتی اون به دنیا نیاد و من وارث اصلی جئون نشم تو هیچ جا نمیری!
یونجی: خواستم درو باز کنم که بازو مو محکم تو دستش گرفت جوری فشار میداد که شکستن استخوان هامو احساس میکردم ولم کن دستم شکست
جونگ کوک: اگه دستت قطع هم بشه نمیتونی جایی بری دستشو کشیدم و با ضرب پرتش کردم جلوی پله ها
یونجی: سرم ضربه خورده بود زانو هام خونی شده بود دستم در رفته بود بخاطر بارداری تحمل اوضاع سختر شده بود جونگ کوک جلو اومد یقمو گرفت و بلندم کرد بعدش یه مشت خوابوند تو دهنم یه بار....دوبار.....سه بار .....هر بار اون منو میزد من بدون هیچ صدای فقط به این فکر میکردم که چرا من ؟ مگه چیکار کرده بودم چرا اینقدر ازم متنفره یعنی....از همون اول اینقدر ازم منتفر بوده فقط داشته حملم میکرده ششمین مشتش و اخرین مشتش رو هم زد دیگه توانی برام نمونده بود دستام یخ زده بود صورتم خونی بود اون لحظه بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس تنهایی کردم یقمو ول کرد افتادم روی زمین
جونگ کوک: چم شده بود یه لحظه به خودم اومدم دارم چی کار میکنم این اولین باری بود که روی زن دست بلند کردم و........این اولین بار روی دختر جوونی بود که زن خودم بود یونجی رو ول کردم دوباره این حالت روانی رو پیدا کرده بودم وقتی مادرم رو از دست داده بودم کنترل اعصاب نداشتم و اون حالت دوباره داشت تکرار میشد دستشو گرفتم اینقدر بی حال بود که حال مقابله با منو نداشت خواستم بغلش کنم و ببرمش تو اتاقمون که
یونجی با همون صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت: حتی فکرشم نکن ....که به من دست بزنی......من دیگه تویک کیلو متری نمیخوام با تو باشم چه برسه که بخوام با تو یه اتاقو شرک شم
جونگ کوک: به خدمتکارا گفتم یه اتاق برای یونجی حاضر کنن ( اسلاید ۲ اتاق یونجی ) با کمک بقیه رفت تو اتاقش زنگ زدم به دکتر خوانوادگیمون هر چی هم باشه اون بارداره تحمل براش سخته
تهیونگ: منتظر یونجی موندم ساعت پرواز گذشت مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده رفتم توی عمارت ولی خبری نبود خدمتکارا باهم حرف میزدن
♡♡
۹.۳k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.