فیک شوگا ( عشق ممنوعه ی من ) پارت 23
من مطمئنم که اون از من خوشش نمیاد ...
فهمیدم که جاش یه ذره ناراحته چون مبلاش راحت نبودن بلند شدم و رفتم سمت اتاق و خوبوندمش روی تخت و ملافه رو دادم روش و نشستم لب تخت و نگاش کردم و یه چیزیو فهمیدم ...برای اولین بار عاشق شدم انگار....پشمام نمیدونستم حسش اینقدر خوفو خفنه اما قرار نیست به کسی بگم چون همیشه از ابراز احساساتم ضربه میخوردم همینجوربودم که خوابم برد .....
(از دید ا/ت)
کم کم چشمامو باز کردم و دیدم که روی تختم و پایین تخت شوگا سرشو گذاشته روی تخت و به طرز بسیار تا بسیار کیوتی خوابیدههه دلم همش بخاطرش اب میشد اروم اروم سعی میکردم که از تخت بیام پایین اومدم پایین از تخت و ملافه ی روی تختو برداشتم و انداختم روی شوگا رفتم توی حال و نگا به ساعت کردم ساعت حدود 6 بعد ازظهر بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد رفتم توی اشپز خونه و کابینتارو گشتم و توی یکی از کابینت ها دیدم که یه شیشه هست که روش نوشته :دمنوش بابونه کفتم:یعنی تاریخ مصرفش نگذشته؟ اصلا چجوری باید درستش کرد؟ که یه صدا از پشت سرم
گفت:بده من برات درست میکنم ...سریع بهش نگا کردم و دیدم که شوگاس
گفتم:تو کی بیدارشدی؟.....باشه ممنون میشم برام درست کنی (لبخند) اخلاقش خیلی بهتر شده بود این پسرخیلی مودیه واقعا دوباره گفتم:هوا داره تاریک میشه دوتا دمنوش درست کن که بعدش باهم بریم روی پشت بوم
گفت:باشه
(دقایقی بعد)
رفتیم روی پشت بودم ومنظره اصلا معلوم نبود ولی پشت بودم بلندو تمیزی داشت گفتم:میخوای برم پایین یه چیزی بیارم که بندازیم بشینیم یا بشینیم روی سکو؟
گفت:بشینیم روی سکو بهتره
گفتم :اینجا ارتفاعش زیاده ترس از ارتفاع نداری؟
گفت:نه و رفتیم روی سکو و پاهامون رو ازان طرف اویزون کردیم هوا خیلی خوب بود نه سرد بود ونهگرم نشستیم که شوگا گفت:خب اون دیروز گفتی که منو درک میکنی منظورت از درک چیه؟
گفتم:راز دار خوبی میشی که فقط رازمو ببه تو بگم؟
گفت:اوهوم ...قول میدم
گفتم : (اوک....من زیاد بچگیه خوبی نداشتم وقتی بچه بودم پدرم منو کتک میزد که مثلا تربیتم میکرد منظورم از بچه 6یا7 سالم یا حتی شاید بچه ترم بودم وقتی کتکم میزد مامانمو همیشه توی اتاق زندانی میکرد که جلو دارش نشه همیشه از همون بچگی که منو میزد ازش متنفربودم یادمه یه بار که بهش گفتم :ازت متنفر یه جوری زد توی دهنم که مزه خونو توی دهنم حس کردم نمیدونم بعد از وقتی که به سن 10 سالگی رسیدم دیگه باهام خوب بود برام کادو میخرید و کلی کارای دیگه میکرد و منم کم کم باهاش دوست شده بودم اما هیچ وقت پیش اون دردو دل نمیکردم وقتی که12سالم شد یه بار که گوشیشو بهم داده بود بازی کنم دیدم که یه نفر به اسم کیمو بهش پیام داد کنجکاو شدم و رفتم توی پیوی پیاماش که دیدم که دارن بهم حرفای عاشقانه میزنن و پدرم همش حرفای میگفت کی بشه بیام ببینمت و یه عالمه بوست کنم .....)بغضم کرفت و شروع کردم به گریه کردن و شوگا اومد نزدیدکم و دستشو گذاشت روی کمرم ادامه دادم...(فهمیدم که داره به مامانم خیانت میکنه و....رو(شما که جریانو میدونید )تعریف کردم)و در اخر گفتم:من بچگیه سختی داشتم...و زندگی رو توی سن 12 سالگی فهمیدم و از همون موقع که خیلی زود بود شروع کردم به خیلی بزرگ شدن و عقلم شد شبیه یه ادم 30 سالههمین تابستون امسال پدرم فوت کرد و اومدیم سئول زندگی کردیم من پدر و مادرمو از دست ندادم اما مثل تو زندگی سختی داشتم ولی با این تفاوت که تو گذشته خوبی داری و من گذشته افتضاحی ....
منتظر پارت بعدی باشید :)
فهمیدم که جاش یه ذره ناراحته چون مبلاش راحت نبودن بلند شدم و رفتم سمت اتاق و خوبوندمش روی تخت و ملافه رو دادم روش و نشستم لب تخت و نگاش کردم و یه چیزیو فهمیدم ...برای اولین بار عاشق شدم انگار....پشمام نمیدونستم حسش اینقدر خوفو خفنه اما قرار نیست به کسی بگم چون همیشه از ابراز احساساتم ضربه میخوردم همینجوربودم که خوابم برد .....
(از دید ا/ت)
کم کم چشمامو باز کردم و دیدم که روی تختم و پایین تخت شوگا سرشو گذاشته روی تخت و به طرز بسیار تا بسیار کیوتی خوابیدههه دلم همش بخاطرش اب میشد اروم اروم سعی میکردم که از تخت بیام پایین اومدم پایین از تخت و ملافه ی روی تختو برداشتم و انداختم روی شوگا رفتم توی حال و نگا به ساعت کردم ساعت حدود 6 بعد ازظهر بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد رفتم توی اشپز خونه و کابینتارو گشتم و توی یکی از کابینت ها دیدم که یه شیشه هست که روش نوشته :دمنوش بابونه کفتم:یعنی تاریخ مصرفش نگذشته؟ اصلا چجوری باید درستش کرد؟ که یه صدا از پشت سرم
گفت:بده من برات درست میکنم ...سریع بهش نگا کردم و دیدم که شوگاس
گفتم:تو کی بیدارشدی؟.....باشه ممنون میشم برام درست کنی (لبخند) اخلاقش خیلی بهتر شده بود این پسرخیلی مودیه واقعا دوباره گفتم:هوا داره تاریک میشه دوتا دمنوش درست کن که بعدش باهم بریم روی پشت بوم
گفت:باشه
(دقایقی بعد)
رفتیم روی پشت بودم ومنظره اصلا معلوم نبود ولی پشت بودم بلندو تمیزی داشت گفتم:میخوای برم پایین یه چیزی بیارم که بندازیم بشینیم یا بشینیم روی سکو؟
گفت:بشینیم روی سکو بهتره
گفتم :اینجا ارتفاعش زیاده ترس از ارتفاع نداری؟
گفت:نه و رفتیم روی سکو و پاهامون رو ازان طرف اویزون کردیم هوا خیلی خوب بود نه سرد بود ونهگرم نشستیم که شوگا گفت:خب اون دیروز گفتی که منو درک میکنی منظورت از درک چیه؟
گفتم:راز دار خوبی میشی که فقط رازمو ببه تو بگم؟
گفت:اوهوم ...قول میدم
گفتم : (اوک....من زیاد بچگیه خوبی نداشتم وقتی بچه بودم پدرم منو کتک میزد که مثلا تربیتم میکرد منظورم از بچه 6یا7 سالم یا حتی شاید بچه ترم بودم وقتی کتکم میزد مامانمو همیشه توی اتاق زندانی میکرد که جلو دارش نشه همیشه از همون بچگی که منو میزد ازش متنفربودم یادمه یه بار که بهش گفتم :ازت متنفر یه جوری زد توی دهنم که مزه خونو توی دهنم حس کردم نمیدونم بعد از وقتی که به سن 10 سالگی رسیدم دیگه باهام خوب بود برام کادو میخرید و کلی کارای دیگه میکرد و منم کم کم باهاش دوست شده بودم اما هیچ وقت پیش اون دردو دل نمیکردم وقتی که12سالم شد یه بار که گوشیشو بهم داده بود بازی کنم دیدم که یه نفر به اسم کیمو بهش پیام داد کنجکاو شدم و رفتم توی پیوی پیاماش که دیدم که دارن بهم حرفای عاشقانه میزنن و پدرم همش حرفای میگفت کی بشه بیام ببینمت و یه عالمه بوست کنم .....)بغضم کرفت و شروع کردم به گریه کردن و شوگا اومد نزدیدکم و دستشو گذاشت روی کمرم ادامه دادم...(فهمیدم که داره به مامانم خیانت میکنه و....رو(شما که جریانو میدونید )تعریف کردم)و در اخر گفتم:من بچگیه سختی داشتم...و زندگی رو توی سن 12 سالگی فهمیدم و از همون موقع که خیلی زود بود شروع کردم به خیلی بزرگ شدن و عقلم شد شبیه یه ادم 30 سالههمین تابستون امسال پدرم فوت کرد و اومدیم سئول زندگی کردیم من پدر و مادرمو از دست ندادم اما مثل تو زندگی سختی داشتم ولی با این تفاوت که تو گذشته خوبی داری و من گذشته افتضاحی ....
منتظر پارت بعدی باشید :)
۱.۶k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.