گس لایتر/پارت ۱۷۷
بازگشت به زمان حال...
همه چیز به خوبی پیش میرفت...
به عبارت دیگه... همه چیز تحت کنترل جونگکوک بود...
بایول همونطوری که اون دلش میخواست رفتار میکرد...
حرفاش، نگاهش، حرکاتش...
همه رو تمام و کمال زیر نظر داشت...
از مطیع بودنش لبخند رضایتی روی لب جونگکوک نشسته بود...
اما نگاه جی وو مأیوسانه بود... چون چیزی که میخواست دستگیرش نشده بود...
در واقع آقای نابغه خوب بلد بود تمام پلن های دیگرانو از هم بپاشونه تا مسیر خودشو هموار کنه... این کار همیشگیش بود!...
تمام شب جی وو منتظر فرصت بود تا بتونه با بایول تنهایی صحبت کنه... اما جونگکوک اونقدر براشون فرصت ایجاد نمیکرد که بتونن تنها بشن... حتی یکی دو بار که جونگکوک ازشون فاصله گرفته بود تا با تلفن صحبت کنه یا به اتاقش رفته بود، بایول همچنان اون ظاهر شاداب رو حفظ کرده بود...
جی وو رفتار روزای قبل بایول رو با امشب که جونگکوک پیششون بود مقایسه کرد... و متوجه شد که یه جای کار میلنگه...
مطمئنا جونگکوک از اینکه بایول چقدر با روحیه ی خراب و حالات پریشونش پیش جی وو رفته مطلع نبود و فکر میکرد بایول همیشه همینطوری سرحال و خوشحال باهاش رفتار کرده...
برعکس!... جی وو بیشتر از قبل نگران بایول شد... اطمینان پیدا کرد که دوستش به کمک نیاز داره....
نقشه ای کشید تا هر طور شده از اصل قضیه سر در بیاره... برای همین وقتی مهمونی تموم شد تصمیم گرفت نقشش رو اجرایی کنه...
جونگکوک و بایول دنبال جی وو رفتن تا بدرقش کنن...
جی وو جلو افتاده بود و بایول هم پشت سرش...
جونگکوک دستشو روی کمر بایول گذاشته بود و کنارش راه میرفت... حتی تا لحظه ی آخر هم بایول رو با دوستش تنها نذاشت...
جی وو پای در که رسید بهشون تعظیم کرد و با لبخندی گفت: خیلی شب خوبی بود... ازتون ممنونم
بایول: به ما هم خیلی خوش گذشت... با اومدنت بهم روحیه دادی...
جونگکوک لبخندی زد... همزمان با لبخندش پنجه ی دستشو روی کمر بایول فشار داد و بهش چنگ زد چون از جمله ی آخرش خوشش نیومده بود...
پهلوی بایول درد گرفت اما از جونگکوک میترسید که این درد رو بروز بده... برای همین ساکت موند... و با حفظ ظاهر شادش از جی وو خداحافظی کرد
**********************************
جی وو سوار آسانسور شخصی پنت هاوس جئون شد...
آسانسور تمام شیشه ای توی اون ارتفاع...
و ویوی شهر و آسمون پر ستاره ی شب... احساس فوق العاده ای به جی وو داده بود که نمیتونست نادیدش بگیره...
به منظره ی روبروش خیره بود و هر لحظه احساس این رو داشت که به زمین نزدیکتر میشه....
درست مثل رسیدن آدمی از عرش به فرش بود...
وقتی پایین رسید انگار که یادش اومد کجاس... با باز شدن در آسانسور ازش بیرون رفت... ماشینش بیرون از برج پارک شده بود... رفت و سوار ماشینش شد... اما حرکت نکرد!!... باید نقششو اجرا میکرد.... پس منتظر موند!....
***********************************
همه چیز به خوبی پیش میرفت...
به عبارت دیگه... همه چیز تحت کنترل جونگکوک بود...
بایول همونطوری که اون دلش میخواست رفتار میکرد...
حرفاش، نگاهش، حرکاتش...
همه رو تمام و کمال زیر نظر داشت...
از مطیع بودنش لبخند رضایتی روی لب جونگکوک نشسته بود...
اما نگاه جی وو مأیوسانه بود... چون چیزی که میخواست دستگیرش نشده بود...
در واقع آقای نابغه خوب بلد بود تمام پلن های دیگرانو از هم بپاشونه تا مسیر خودشو هموار کنه... این کار همیشگیش بود!...
تمام شب جی وو منتظر فرصت بود تا بتونه با بایول تنهایی صحبت کنه... اما جونگکوک اونقدر براشون فرصت ایجاد نمیکرد که بتونن تنها بشن... حتی یکی دو بار که جونگکوک ازشون فاصله گرفته بود تا با تلفن صحبت کنه یا به اتاقش رفته بود، بایول همچنان اون ظاهر شاداب رو حفظ کرده بود...
جی وو رفتار روزای قبل بایول رو با امشب که جونگکوک پیششون بود مقایسه کرد... و متوجه شد که یه جای کار میلنگه...
مطمئنا جونگکوک از اینکه بایول چقدر با روحیه ی خراب و حالات پریشونش پیش جی وو رفته مطلع نبود و فکر میکرد بایول همیشه همینطوری سرحال و خوشحال باهاش رفتار کرده...
برعکس!... جی وو بیشتر از قبل نگران بایول شد... اطمینان پیدا کرد که دوستش به کمک نیاز داره....
نقشه ای کشید تا هر طور شده از اصل قضیه سر در بیاره... برای همین وقتی مهمونی تموم شد تصمیم گرفت نقشش رو اجرایی کنه...
جونگکوک و بایول دنبال جی وو رفتن تا بدرقش کنن...
جی وو جلو افتاده بود و بایول هم پشت سرش...
جونگکوک دستشو روی کمر بایول گذاشته بود و کنارش راه میرفت... حتی تا لحظه ی آخر هم بایول رو با دوستش تنها نذاشت...
جی وو پای در که رسید بهشون تعظیم کرد و با لبخندی گفت: خیلی شب خوبی بود... ازتون ممنونم
بایول: به ما هم خیلی خوش گذشت... با اومدنت بهم روحیه دادی...
جونگکوک لبخندی زد... همزمان با لبخندش پنجه ی دستشو روی کمر بایول فشار داد و بهش چنگ زد چون از جمله ی آخرش خوشش نیومده بود...
پهلوی بایول درد گرفت اما از جونگکوک میترسید که این درد رو بروز بده... برای همین ساکت موند... و با حفظ ظاهر شادش از جی وو خداحافظی کرد
**********************************
جی وو سوار آسانسور شخصی پنت هاوس جئون شد...
آسانسور تمام شیشه ای توی اون ارتفاع...
و ویوی شهر و آسمون پر ستاره ی شب... احساس فوق العاده ای به جی وو داده بود که نمیتونست نادیدش بگیره...
به منظره ی روبروش خیره بود و هر لحظه احساس این رو داشت که به زمین نزدیکتر میشه....
درست مثل رسیدن آدمی از عرش به فرش بود...
وقتی پایین رسید انگار که یادش اومد کجاس... با باز شدن در آسانسور ازش بیرون رفت... ماشینش بیرون از برج پارک شده بود... رفت و سوار ماشینش شد... اما حرکت نکرد!!... باید نقششو اجرا میکرد.... پس منتظر موند!....
***********************************
۲۰.۸k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.