فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p4
*از زبان می چا*
رسیدیم به پایگاه... پیاده شدم... من آخرین نفری بودم که رسیدم اینجا... پامو روی فرش قرمز گذاشتم.. کارتمو در آوردم و گذاشتم روی قفل... در آهنی بزرگ باز شد و داخل رفتم.... راهرو مثل همیشه تاریک بود و این بهم انرژی میداد با باز کردن در سالن وارد شدم... یهو همه نگاه ها افتاد رو من... نفس عمیقی کشیدم و
گفتم: خوشحالم میبینمتون، کارشناسان حقیقت!
امروز یه روز خاصه... باید تکلیف بند مافیای جکسون رو روشن کنیم.... کسی ایده ای نداره!؟
کارشناس1:قربان اگه راستشو بخوای اونا ضعیف تر از قبل شدن و خب الان ضربه پذیرند پس خیلی راحت میتونیم نابودشون کنیم!
می چا: درسته ولی چطور از من میخوای بدون نقشه پیش برم؟ اگه یکی از ما در حین ماموریت گیر بیفته یا کشته بشه چی؟ اونا خیلی راحت میتونن ازش اطلاعات بگیرن! بقیه؟
کارشناس5:راستشو بخواین سرورم من یه نقشه دارم!
می چا: میشنوم!
کارشناس5: از جاسوسمون شنیدم که اون به تازگی دستیارشو اخراج کرده و دنبال دستیار جدید میگرده... من میگم کارشناس3 رو به عنوان دستیار جدید بفرستیم و بعد از نصف روز با هماهنگی هم حمله کنیم!
می چا: عالیه!
کارشناس4:البته باید حواسمون به زنش هم باشه... زنش هم خیلی قویه حتی قوی تر از خودش.. بدون شک میتونم بگم که اونبا کمک زنش به این چنین جایگاهی نمیرسید!
می چا: ممنون از اطلاعاتت... زنشو بسپرین به من...
ساعت مچیم زنگ خورد.... وقت رفتن بود
می چا: من دیگه باید برم... وقتی زنگ هشدارو شنیدید بدونین که ماموریت شروع سده پس خودتونو آماده کنین.. مرخصین....
رفتم سمت در و سوار شدم...یونگ میخواست بره سمت بازار که نزاشتم
می چا: یونگ لطفا برو به آژانس محققان!
یونگ: ولی آقا گفتن که...
می چا: من دارم بهت میگم برو اونجا.... لطفا چون یه کار ناتموم دارم!
یونگ: چشم خانم!
به سمت آژانس راه افتادیم.... وقتی رسیدیم هیچ کس جز محافظا بیرون نبودن... برای پوشش عینک زدم که کسی چشمامو نبینه... پیاده شدم و وارد شدم... اوه چه مسخره... حتی در نامحسوس هم ندارن... رسیدم به پشت در سالن و در زدم و درو وا کردم..... باورم نمیشد... تهیونگ اینجا بود.... یعنی اون رییس این گروهه؟ محل ندادم... توی این جمع فقط یه نفر چشممو گرف...
می چا: خوشحالم از دیدنت آقای سوهو! میبینم که بعد از گروه ما به این آژانس منتقل شدی!
سوهو: خ... خا... خانم... سرورم
می چا: هه سرورم! چیشد بعد از اینکه رفتی به من میگی سرورم!؟ هاااا؟
سوهو: م... منو... ب.. ببخشین خانم!
می چا: ساکت شو! فقط امیدوارم چیزی از ما فاش نکرده باشی... اگه کرده باشی منتظر قتل اونم تو دستای من باش!!
سوهو: چ.. چشم خانم... ل... لطفا منو ببخشین و آزادم کنین
درسته قدرتم داشت روش اثر میزاشت... چشمامو بستم و رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم!
*از زبان تهیونگ *
می چا اینجا چیکار داشت... و به آقای سوهو چه ربطی داره.. درسته اون از پایگاه کارشناسان حقیقت اومده بود و هیچی به ما نگفته بود... انگار از قبل میدونست چه اتفاقی قراره براش بیفته ولی جمله ی آزادم کن!
تهیونگ: آقای سوهو می چا چیکارتون کرد که گفتین آزادم کن؟!
سوهو: ش.. شما اونو میشناسین قربان؟
تهیونگ: بله و حالا جواب منو بده!
سوهو در همین حد میتونم بگم که اون الماس سیاهه... چشماش به قدری قوین که یک فرد رو به مرز مرگ و زندگی میرسونه.. اگه میشناسینش حواستون به خودتون باشه... اون دختر به قدری قویه که وارث خانواده ی پارکه..
تهیونگ: که اینطور.... همتون مرخصین... و یادتون نره هدف ما بند مافیای جکسونه پس آماده باشین!
همه: چشم!!
پس بخاطر چشماش جانشین شده.... چه چشمای خاصی.... برای همین امروز جذبشون شدم... اینا رو ولش کن... باید برم خونه.. رفتم سوار ماشین شدم و به یمت خونه حرکت کردم
رسیدیم به پایگاه... پیاده شدم... من آخرین نفری بودم که رسیدم اینجا... پامو روی فرش قرمز گذاشتم.. کارتمو در آوردم و گذاشتم روی قفل... در آهنی بزرگ باز شد و داخل رفتم.... راهرو مثل همیشه تاریک بود و این بهم انرژی میداد با باز کردن در سالن وارد شدم... یهو همه نگاه ها افتاد رو من... نفس عمیقی کشیدم و
گفتم: خوشحالم میبینمتون، کارشناسان حقیقت!
امروز یه روز خاصه... باید تکلیف بند مافیای جکسون رو روشن کنیم.... کسی ایده ای نداره!؟
کارشناس1:قربان اگه راستشو بخوای اونا ضعیف تر از قبل شدن و خب الان ضربه پذیرند پس خیلی راحت میتونیم نابودشون کنیم!
می چا: درسته ولی چطور از من میخوای بدون نقشه پیش برم؟ اگه یکی از ما در حین ماموریت گیر بیفته یا کشته بشه چی؟ اونا خیلی راحت میتونن ازش اطلاعات بگیرن! بقیه؟
کارشناس5:راستشو بخواین سرورم من یه نقشه دارم!
می چا: میشنوم!
کارشناس5: از جاسوسمون شنیدم که اون به تازگی دستیارشو اخراج کرده و دنبال دستیار جدید میگرده... من میگم کارشناس3 رو به عنوان دستیار جدید بفرستیم و بعد از نصف روز با هماهنگی هم حمله کنیم!
می چا: عالیه!
کارشناس4:البته باید حواسمون به زنش هم باشه... زنش هم خیلی قویه حتی قوی تر از خودش.. بدون شک میتونم بگم که اونبا کمک زنش به این چنین جایگاهی نمیرسید!
می چا: ممنون از اطلاعاتت... زنشو بسپرین به من...
ساعت مچیم زنگ خورد.... وقت رفتن بود
می چا: من دیگه باید برم... وقتی زنگ هشدارو شنیدید بدونین که ماموریت شروع سده پس خودتونو آماده کنین.. مرخصین....
رفتم سمت در و سوار شدم...یونگ میخواست بره سمت بازار که نزاشتم
می چا: یونگ لطفا برو به آژانس محققان!
یونگ: ولی آقا گفتن که...
می چا: من دارم بهت میگم برو اونجا.... لطفا چون یه کار ناتموم دارم!
یونگ: چشم خانم!
به سمت آژانس راه افتادیم.... وقتی رسیدیم هیچ کس جز محافظا بیرون نبودن... برای پوشش عینک زدم که کسی چشمامو نبینه... پیاده شدم و وارد شدم... اوه چه مسخره... حتی در نامحسوس هم ندارن... رسیدم به پشت در سالن و در زدم و درو وا کردم..... باورم نمیشد... تهیونگ اینجا بود.... یعنی اون رییس این گروهه؟ محل ندادم... توی این جمع فقط یه نفر چشممو گرف...
می چا: خوشحالم از دیدنت آقای سوهو! میبینم که بعد از گروه ما به این آژانس منتقل شدی!
سوهو: خ... خا... خانم... سرورم
می چا: هه سرورم! چیشد بعد از اینکه رفتی به من میگی سرورم!؟ هاااا؟
سوهو: م... منو... ب.. ببخشین خانم!
می چا: ساکت شو! فقط امیدوارم چیزی از ما فاش نکرده باشی... اگه کرده باشی منتظر قتل اونم تو دستای من باش!!
سوهو: چ.. چشم خانم... ل... لطفا منو ببخشین و آزادم کنین
درسته قدرتم داشت روش اثر میزاشت... چشمامو بستم و رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم!
*از زبان تهیونگ *
می چا اینجا چیکار داشت... و به آقای سوهو چه ربطی داره.. درسته اون از پایگاه کارشناسان حقیقت اومده بود و هیچی به ما نگفته بود... انگار از قبل میدونست چه اتفاقی قراره براش بیفته ولی جمله ی آزادم کن!
تهیونگ: آقای سوهو می چا چیکارتون کرد که گفتین آزادم کن؟!
سوهو: ش.. شما اونو میشناسین قربان؟
تهیونگ: بله و حالا جواب منو بده!
سوهو در همین حد میتونم بگم که اون الماس سیاهه... چشماش به قدری قوین که یک فرد رو به مرز مرگ و زندگی میرسونه.. اگه میشناسینش حواستون به خودتون باشه... اون دختر به قدری قویه که وارث خانواده ی پارکه..
تهیونگ: که اینطور.... همتون مرخصین... و یادتون نره هدف ما بند مافیای جکسونه پس آماده باشین!
همه: چشم!!
پس بخاطر چشماش جانشین شده.... چه چشمای خاصی.... برای همین امروز جذبشون شدم... اینا رو ولش کن... باید برم خونه.. رفتم سوار ماشین شدم و به یمت خونه حرکت کردم
۴.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.