پارت ۱۹فصل۲
کوک ویو*
اون شب نیلا رو گذاشتم هتل و سعی کردم فراموشش کنم.... اینطوری بهتر بود... وقتی دیدم موقع حرف زدن اذیت میشه و انگار یه بغضی تو گلوله سعی کردم بپذیرم حرفشو...
... یک هفته بعد-دانشگاه...
+سلام بچه ها
٫سلام عزیزم اومدی
+اره
-سلام
$سلام
+بریم کلاس؟
٫اره بریم
تو این یک هفته به یک نتیجه رسیدم... اون یه هوس بود و من واقعا عاشق نیلا نشده بودم... خیلی خوب شد که اون شب از هم جدا شدیم.. وگرنه الان یه رابطه ی بدون عشق داشتیم..
زنگ تفریح...
کافه دانشگاه...
+بچه ها اگه من برم شما نارحت میشین؟
٫معلموه که اره... بعدشم اصلا فکرشو نکن جایی بری... تو باید همیشه دوست خودم بمونی...
+معلومه که هستم...
-حالا یه دفعه از کجا فکر رفتن به ذهنت اومد؟... اصن کجا قراره بری؟
+ها؟.. هی.. هیچی.. جای نمیرم
-باشه*تعجب
فردا.....
-سلام لو...
-خوبی؟ چیشده؟ چرا رنگت پریده؟
٫داداشی*گریه
-لونا حرف بزن بگو چیشده داری نگرانم میکنی..
٫نیلا... *گریه
-نیلا ؟ نیلا چیزیش شده؟ اتفاقی افتاده؟
٫این برگه رو داده بود به نگهبانی دانشگاه... بخونش*گریه
-بده ببینم..
وقتی برگه رو دیدم تعجب کردم.. ولی خب میدونستم قراره یه خبری باشه... با حرف دیروزش مطمئن بودم چیزی رو داره مخفی میکنه..
سلام بچه ها
اگه یادتون بیاد دیروز بهتون گفتم... خب بچه ها من دیگه نمیتونم بیام دانشگاه و کلا دیگه فکر نمیکنم همو ببینیم.... میدونم یکم سخته جدایی برای هممون... با اینکه هنوز خیلی نگذشته بود از اشناییمون ولی باهم سریع صمیمی شدیم.. قبلا شرایط زندگیم رو براتون گفته بودم... پس خودتون بهتر میدونین..
ولی دوستون دارم و واقعا ازتون ممنونم... ممنونم چون شما تنها و بهترین دوستای زندگیم بودین...
پارک نیلا
یکم نارحت شدم... درسته که رابطه عاشقانه ای نداشتیم ولی به عنوان دوست صمیمی واقعا نارحت شدم
میدونم کسی که با مافیا زندگی کنه اخرش همین میشه... پس فقط ارزو میکنم بتونه حوری که دوست داره زندگی کنه
-خداحافظ...
اون شب نیلا رو گذاشتم هتل و سعی کردم فراموشش کنم.... اینطوری بهتر بود... وقتی دیدم موقع حرف زدن اذیت میشه و انگار یه بغضی تو گلوله سعی کردم بپذیرم حرفشو...
... یک هفته بعد-دانشگاه...
+سلام بچه ها
٫سلام عزیزم اومدی
+اره
-سلام
$سلام
+بریم کلاس؟
٫اره بریم
تو این یک هفته به یک نتیجه رسیدم... اون یه هوس بود و من واقعا عاشق نیلا نشده بودم... خیلی خوب شد که اون شب از هم جدا شدیم.. وگرنه الان یه رابطه ی بدون عشق داشتیم..
زنگ تفریح...
کافه دانشگاه...
+بچه ها اگه من برم شما نارحت میشین؟
٫معلموه که اره... بعدشم اصلا فکرشو نکن جایی بری... تو باید همیشه دوست خودم بمونی...
+معلومه که هستم...
-حالا یه دفعه از کجا فکر رفتن به ذهنت اومد؟... اصن کجا قراره بری؟
+ها؟.. هی.. هیچی.. جای نمیرم
-باشه*تعجب
فردا.....
-سلام لو...
-خوبی؟ چیشده؟ چرا رنگت پریده؟
٫داداشی*گریه
-لونا حرف بزن بگو چیشده داری نگرانم میکنی..
٫نیلا... *گریه
-نیلا ؟ نیلا چیزیش شده؟ اتفاقی افتاده؟
٫این برگه رو داده بود به نگهبانی دانشگاه... بخونش*گریه
-بده ببینم..
وقتی برگه رو دیدم تعجب کردم.. ولی خب میدونستم قراره یه خبری باشه... با حرف دیروزش مطمئن بودم چیزی رو داره مخفی میکنه..
سلام بچه ها
اگه یادتون بیاد دیروز بهتون گفتم... خب بچه ها من دیگه نمیتونم بیام دانشگاه و کلا دیگه فکر نمیکنم همو ببینیم.... میدونم یکم سخته جدایی برای هممون... با اینکه هنوز خیلی نگذشته بود از اشناییمون ولی باهم سریع صمیمی شدیم.. قبلا شرایط زندگیم رو براتون گفته بودم... پس خودتون بهتر میدونین..
ولی دوستون دارم و واقعا ازتون ممنونم... ممنونم چون شما تنها و بهترین دوستای زندگیم بودین...
پارک نیلا
یکم نارحت شدم... درسته که رابطه عاشقانه ای نداشتیم ولی به عنوان دوست صمیمی واقعا نارحت شدم
میدونم کسی که با مافیا زندگی کنه اخرش همین میشه... پس فقط ارزو میکنم بتونه حوری که دوست داره زندگی کنه
-خداحافظ...
۵.۸k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.