(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۳۹
کنیز رفت آلیس با خودش گفت
// فکردی من مثل بقیه هستم//
رفت سمته اتاق اش و به رزرخ سری زد و بعد از چند مین سمته اتاق ملکه رفت
《》《》《》《》《》《》《》
وارد اتاق شد تعظیمی کرد
ملکه : بنشین
آلیس روبه رو ملکه نشست و کنیز قهوه را جلو آلیس گذاشت
ملکه : خب چطور هست به اینجا عادت کردین
آلیس: بله مگر میشه به اینجا عادت نکنم بهتر از اینجا نداریم
ملکه: درست هست شما ملکه آینده این کشور هستید میدانید چی مهم تر هست . " وارث " مهم تر از همه هست
آلیس : درسته ملکه
ملکه : دیشب گفتید سرگیجه دارید نکنه باردار شدین
آلیس: نه ملکه اینجوری نیست اکر باردار باشم میفهمم
ملکه : درسته درک کردن شما خیلی سخت هست
آلیس با کنجکاوی گفت
آلیس: چطور ملکه ؟
ملکه: آخه شما همسر دوم هستید و بودن شما برایه شاهزاده خیلی سخت هست اون ها علاقه ای زیادی به هم داشتند و بدون با شما برایه پسرم خیلی سخت هست
آلیس کمی اخم کرد
آلیس: اون هم را دوست داشتند
ملکه : شما از دنیا بی خبر هستید اون ها بدون هم اصلا نمیتوانست دون
آلیس: آما من فکردم علاقه ای بهم ندارن
ملکه دست اش را رو داهن اش گذاشت و خنده ای کرد
ملکه: فقد میخواست تو ناراحت نشی آخه همسر دوم خیلی زجر آوره
آلیس: اگر شما اجازه بدین من بروم رزرخ بیدار شده
ملکه : آره آره بروید و به بچه زن دوم همسرت برس و دیگر از این لباس های ساده نپوشید
اسلاید ۲
ملکه : باید لباس های قشنگ تر بپوشید
آلیس: سلیقه ام هست و همچنین همسرم دوست داره او همیشه میگه باید از اینجور لباس های بپوشم به کسی هم مربوط نبود البته به خودتان نگیرید
ملکه : نه اصلا
آلیس تعظیمی کوتاهی کردن و از اتاق خارج شد سمته اتاق خودش میرفت ونوس نگران گفت
ونوس : بانو چیشده
آلیس: چیزی نیست
ونوس : اما ناراحت هستین
آلیس : چه مرگی ازم میخواهی دست از سرم بردار
آلیس با عصبانیت وارد اتاق اش شد و سمته اتاق خواب رفت
رو تخت دراز کشید با همان لباس های بلند اش رو تخت دراز کشید
و اشک هایش جاری شدن
آلیس: چرا نمیتونم به آدام ها عتماد کنم
تا شب از اتاق اش بیرون نرفته شاهزاده از کالسکه بیرون شد و با در خالی مواجه شد
جونکوک: چرا امروز نیامده یعنی چی شده
با نگرانی سمته اتاق اش میرفت
دست اش را رو دستگیره در گذاشت
ونوس: سرورم خواستم بهتان یه چیزی بگویم
جونکوک: الان میشه
ونوس: راجبه بانو هست
جونکوک: بگو چیشده
ونوس : امروز ملکه ایشان را در اقامت گاه اش خواستن
جونکوک: خب ..
ونوس : بعد از اینکه آمدن حیلی عصبانی بودن
جونکوک: کی تونسته اون رو عصبانی کنه
جونکوک با افکار اش به سمته اتاق خواب رفت و با چهره در غرق خواب آلیس مواجه شد سمت اش با صدم های ارامی سمت اش رفت و کنارش نشست بالشت خیس بود پس حتس زد که گریه کرده با صدایه گریه رزرخ آلیس بیدار شد
جونکوک: بیدار شدی
زود سمته گهواره رزرخ رفت و گهواره را کمی تکون داد
جونکوک: پا نشو من آرومش میکنم
آلیس: نه خودم آرامش میکنم
آلیس بلند شد و سمته گهواره رفت و از زیره گهواره پستونک اش را برداشت و رزرخ را هم برداشت رو تخت نشست و به رزرخ شیر میداد
شاهزاده کنار آلیس نشست
جونکوک: چرا پکری
آلیس: خواب بودم
جونکوک: امروز وقتی نبودی جلو در خیلی نگرانت شدم و ...
آلیس: و چی تو نگران من چه خوب
جونکوک: پوزخند میزنی ؟
آلیس: تا جون بخواهی
جونکوک: زود باش بگو ملکه بهت چی گفت
ونوس وارد اتاق شد
ونوس : سرورم شام حاضره
جونکوک: باشه الان میام
آلیس رزرخ را در گهواره را گذاشت و سمت در میرفت که جونکوک دست اش را گرفت
جونکوک: چی شده چی بهت گفت
آلیس: ولم کن ..
دست اش را کشید و از اتاق خارج شد شاهزاده هم به دنبالش رفت
《》《》《》《》《》《》《》《》《》《》
تا پایان خوردن غذا آلیس هیچ حرفی نزد ملکه از اینکه آن ها را اینجوری دید خوشحال شد تا خوردن غذا هیچ حرفی زد و آلیس زود سمته اتاق رفت شاهزاده باید باهاش حرف میزد
وارد اتاق شد آلیس سمته اتاق لباس میرفت که دست اش را گرفت
جونکوک: اون ها چی گفتند چرا ناراحتی شدی مگر تو همچین آدامس هستی
آلیس: کسی ناراحتم نکرد
جونکوک: اح کافیه دیگه آلیس بگو ببینم چی شده
آلیس: ....
@h41766101
پارت ۳۹
کنیز رفت آلیس با خودش گفت
// فکردی من مثل بقیه هستم//
رفت سمته اتاق اش و به رزرخ سری زد و بعد از چند مین سمته اتاق ملکه رفت
《》《》《》《》《》《》《》
وارد اتاق شد تعظیمی کرد
ملکه : بنشین
آلیس روبه رو ملکه نشست و کنیز قهوه را جلو آلیس گذاشت
ملکه : خب چطور هست به اینجا عادت کردین
آلیس: بله مگر میشه به اینجا عادت نکنم بهتر از اینجا نداریم
ملکه: درست هست شما ملکه آینده این کشور هستید میدانید چی مهم تر هست . " وارث " مهم تر از همه هست
آلیس : درسته ملکه
ملکه : دیشب گفتید سرگیجه دارید نکنه باردار شدین
آلیس: نه ملکه اینجوری نیست اکر باردار باشم میفهمم
ملکه : درسته درک کردن شما خیلی سخت هست
آلیس با کنجکاوی گفت
آلیس: چطور ملکه ؟
ملکه: آخه شما همسر دوم هستید و بودن شما برایه شاهزاده خیلی سخت هست اون ها علاقه ای زیادی به هم داشتند و بدون با شما برایه پسرم خیلی سخت هست
آلیس کمی اخم کرد
آلیس: اون هم را دوست داشتند
ملکه : شما از دنیا بی خبر هستید اون ها بدون هم اصلا نمیتوانست دون
آلیس: آما من فکردم علاقه ای بهم ندارن
ملکه دست اش را رو داهن اش گذاشت و خنده ای کرد
ملکه: فقد میخواست تو ناراحت نشی آخه همسر دوم خیلی زجر آوره
آلیس: اگر شما اجازه بدین من بروم رزرخ بیدار شده
ملکه : آره آره بروید و به بچه زن دوم همسرت برس و دیگر از این لباس های ساده نپوشید
اسلاید ۲
ملکه : باید لباس های قشنگ تر بپوشید
آلیس: سلیقه ام هست و همچنین همسرم دوست داره او همیشه میگه باید از اینجور لباس های بپوشم به کسی هم مربوط نبود البته به خودتان نگیرید
ملکه : نه اصلا
آلیس تعظیمی کوتاهی کردن و از اتاق خارج شد سمته اتاق خودش میرفت ونوس نگران گفت
ونوس : بانو چیشده
آلیس: چیزی نیست
ونوس : اما ناراحت هستین
آلیس : چه مرگی ازم میخواهی دست از سرم بردار
آلیس با عصبانیت وارد اتاق اش شد و سمته اتاق خواب رفت
رو تخت دراز کشید با همان لباس های بلند اش رو تخت دراز کشید
و اشک هایش جاری شدن
آلیس: چرا نمیتونم به آدام ها عتماد کنم
تا شب از اتاق اش بیرون نرفته شاهزاده از کالسکه بیرون شد و با در خالی مواجه شد
جونکوک: چرا امروز نیامده یعنی چی شده
با نگرانی سمته اتاق اش میرفت
دست اش را رو دستگیره در گذاشت
ونوس: سرورم خواستم بهتان یه چیزی بگویم
جونکوک: الان میشه
ونوس: راجبه بانو هست
جونکوک: بگو چیشده
ونوس : امروز ملکه ایشان را در اقامت گاه اش خواستن
جونکوک: خب ..
ونوس : بعد از اینکه آمدن حیلی عصبانی بودن
جونکوک: کی تونسته اون رو عصبانی کنه
جونکوک با افکار اش به سمته اتاق خواب رفت و با چهره در غرق خواب آلیس مواجه شد سمت اش با صدم های ارامی سمت اش رفت و کنارش نشست بالشت خیس بود پس حتس زد که گریه کرده با صدایه گریه رزرخ آلیس بیدار شد
جونکوک: بیدار شدی
زود سمته گهواره رزرخ رفت و گهواره را کمی تکون داد
جونکوک: پا نشو من آرومش میکنم
آلیس: نه خودم آرامش میکنم
آلیس بلند شد و سمته گهواره رفت و از زیره گهواره پستونک اش را برداشت و رزرخ را هم برداشت رو تخت نشست و به رزرخ شیر میداد
شاهزاده کنار آلیس نشست
جونکوک: چرا پکری
آلیس: خواب بودم
جونکوک: امروز وقتی نبودی جلو در خیلی نگرانت شدم و ...
آلیس: و چی تو نگران من چه خوب
جونکوک: پوزخند میزنی ؟
آلیس: تا جون بخواهی
جونکوک: زود باش بگو ملکه بهت چی گفت
ونوس وارد اتاق شد
ونوس : سرورم شام حاضره
جونکوک: باشه الان میام
آلیس رزرخ را در گهواره را گذاشت و سمت در میرفت که جونکوک دست اش را گرفت
جونکوک: چی شده چی بهت گفت
آلیس: ولم کن ..
دست اش را کشید و از اتاق خارج شد شاهزاده هم به دنبالش رفت
《》《》《》《》《》《》《》《》《》《》
تا پایان خوردن غذا آلیس هیچ حرفی نزد ملکه از اینکه آن ها را اینجوری دید خوشحال شد تا خوردن غذا هیچ حرفی زد و آلیس زود سمته اتاق رفت شاهزاده باید باهاش حرف میزد
وارد اتاق شد آلیس سمته اتاق لباس میرفت که دست اش را گرفت
جونکوک: اون ها چی گفتند چرا ناراحتی شدی مگر تو همچین آدامس هستی
آلیس: کسی ناراحتم نکرد
جونکوک: اح کافیه دیگه آلیس بگو ببینم چی شده
آلیس: ....
@h41766101
۷.۱k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.