A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 9 💜
که دیدیم دان و دوستاش دارن به ما میخندن . من اعصابم خورد شد . کوکی رفت سمتشون .
کوکی : دان فکر نکن چون تو فامیلمونی هیچی بهت نمیگما ! تو خیلی غلط میکنی زندگی منو به بازی میگیری ! منم به وقتش سرت در میارم ! حالا هم گورتو گم کن !
دان ترسید . سریع با دوستاش از اونجا رفتن . من اینور داشتم میمردم از خنده ! از اون پشت کوکی با دستش بهم قلب نشون داد . منم براش قلب نشون دادم . اومد پیشم .
گفت : هع / : بیچاره ترسید / : ولی تو اینو بدون که من هیچ وقت بهت خیانت نمیکنم !
سریع پریدم بغلش . اونم بغلم کرد . بعد با هم رفتیم تو خونه .
گفتم : نهار خوردی ؟!
گفت : نه .
گفتم : خب ،،، پس وقتشه دست پخت منو هم بخوری !
بلند شدم براش نودل ججنگمیون درست کردم . با هم نشستیم سر میز و شروع کردیم به خوردن .
گفت : اومممم ! خیلی خوشمزه اس ! البته تاچند ماه دیگه باید تو خونه خودت غذا درست کنی ، اونم با من !
خجالت کشیدم . یه تشکر کوتاه کردم . نهارمون تموم شد . با هم سفره رو جمع کردیم . داشتم بشقابا رو میبردم که یکیش از دستم افتاد و شکست . اومدم جمعش کنم که یه تیکش رفت تو دستم . یه جیغ بلند از سر درد کشیدم .
کوکی : ای وای ! چی شد ؟! ولش کن بزار من جمع میکنم !
کوکی تکه هاشو جمع کرد و جارو برقی کشید .
کوکی : خوب شد تو دستت نرفت ! تیکه هاش خیلی ریز بود !
می چا : تو دستم نرفت ؟! دارم میمیرم از درد !
کوکی : ببینم دستتو !
دستمو نشونش دادم . خیلی خون میومد .
کوکی : تو دست موچیم شیشه رفته ! وای وای وای ! بزار ببرمت بیمارستان .
از شدت درد مجبور شدم باهاش برم . خیلی درد داشتم . ولی انگار وقتی بهم گفت موچی قلبم آروم شد . رفتیم دکتر ...
پــارتــــ : 9 💜
که دیدیم دان و دوستاش دارن به ما میخندن . من اعصابم خورد شد . کوکی رفت سمتشون .
کوکی : دان فکر نکن چون تو فامیلمونی هیچی بهت نمیگما ! تو خیلی غلط میکنی زندگی منو به بازی میگیری ! منم به وقتش سرت در میارم ! حالا هم گورتو گم کن !
دان ترسید . سریع با دوستاش از اونجا رفتن . من اینور داشتم میمردم از خنده ! از اون پشت کوکی با دستش بهم قلب نشون داد . منم براش قلب نشون دادم . اومد پیشم .
گفت : هع / : بیچاره ترسید / : ولی تو اینو بدون که من هیچ وقت بهت خیانت نمیکنم !
سریع پریدم بغلش . اونم بغلم کرد . بعد با هم رفتیم تو خونه .
گفتم : نهار خوردی ؟!
گفت : نه .
گفتم : خب ،،، پس وقتشه دست پخت منو هم بخوری !
بلند شدم براش نودل ججنگمیون درست کردم . با هم نشستیم سر میز و شروع کردیم به خوردن .
گفت : اومممم ! خیلی خوشمزه اس ! البته تاچند ماه دیگه باید تو خونه خودت غذا درست کنی ، اونم با من !
خجالت کشیدم . یه تشکر کوتاه کردم . نهارمون تموم شد . با هم سفره رو جمع کردیم . داشتم بشقابا رو میبردم که یکیش از دستم افتاد و شکست . اومدم جمعش کنم که یه تیکش رفت تو دستم . یه جیغ بلند از سر درد کشیدم .
کوکی : ای وای ! چی شد ؟! ولش کن بزار من جمع میکنم !
کوکی تکه هاشو جمع کرد و جارو برقی کشید .
کوکی : خوب شد تو دستت نرفت ! تیکه هاش خیلی ریز بود !
می چا : تو دستم نرفت ؟! دارم میمیرم از درد !
کوکی : ببینم دستتو !
دستمو نشونش دادم . خیلی خون میومد .
کوکی : تو دست موچیم شیشه رفته ! وای وای وای ! بزار ببرمت بیمارستان .
از شدت درد مجبور شدم باهاش برم . خیلی درد داشتم . ولی انگار وقتی بهم گفت موچی قلبم آروم شد . رفتیم دکتر ...
۵.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.