"ازدواج اجباری"
"ازدواج اجباری"
پارت 3
ویو تهیونگ
غذا رو سفارش دادیم. بعد تموم شدن غذا من و جیهوپ از هم خداحافظی کردیم من رفتم سوار ماشینم شدم و راه افتادم توراه به حرف های جیهوپ فکر میکردم...راست میگفت باید مطمئن بشم که ا/ت هم به من علاقه داره یا نه...؟؟!
رسیدم خونه ماشینو تو حیاط گذاشتم خدمتکار اومد و سویچ رو ازم گرفت تا ماشینو پارک کنه. رفتم داخل دیدم بابام هم اومده و پیش مادرم نشسته..رفتم بهشون سلام کردم و روی مبل نشستم رو کردم به بابام گفتم: بابا معامله چطور پیش رفت؟؟
ب.ته: عالی بود پسرم..ولی ای کاش تو هم بودی..
میخواستم جوابشو بدم که مادرم پرید وسط حرفمو گفت: تهیونگ امروز کار داشت..تازشم ساعت 6 هم باید بره جایی...
ته با تعجب به مادرم نگاه میکردم.
ته: کجا باید برم؟؟..
م.ته: خودت بعدا متوجه میشی....
ساعت 4 نیم بود
صدایی از پایین نمیومد فکر کردم کسی نیست. لباسم رو پوشیدم و از پله ها اروم اروم اومدم پایین داشتم میرفت که یکی صدام کرد..
م.ته: تهیونگ کجا میری؟؟
ته: دارم میرم پیش یکی از دوستام..
م.ته: تهیونگ تو باید ساعت 6 بری سر قرار.
ته: اوما تو گفتی ی هفته بهم وقت میدی ولی باز داری منو میفرستی سرقرار.
م.ته: اره ولی از قبلا وقت گرفته بودن نمیدونستم که...
ته: خب... میرم جاییی بعدش ادرسو پیامک کن میرم اونجا..
م.ته: باشه پسرم ولی دیر نکنیااا
ته: چشم.
ویو ا/ت
ساعت تقریبا 5 بود طبق معمول داشتم تو رستوران گشت میزدم که مشکلی پیش نیاد....
که احساس کردم کسی داره دنبالم میگردع.
صداش اشنا بود...اره خودشه تهیونگ...دلم براش تنگ شدع بود.
ته: ببخشید میشه خانم لی ا/ت رو صدا کنید.
بسرعت به طرفش رفتم
ا/ت: به به ببین کی اینجاست...اقا کیم تهیونگ.
ته: سلام. ا/ت خوبی؟؟...ی کار مهم باهات دارم...
ا/ت: سلام ممنونم...چکاری؟؟...بیا بریم اونجا بشینیم بهم بگو...
ته: اینجا نمیشه..میشه بریم یجا بهتر...؟؟
پارت 3
ویو تهیونگ
غذا رو سفارش دادیم. بعد تموم شدن غذا من و جیهوپ از هم خداحافظی کردیم من رفتم سوار ماشینم شدم و راه افتادم توراه به حرف های جیهوپ فکر میکردم...راست میگفت باید مطمئن بشم که ا/ت هم به من علاقه داره یا نه...؟؟!
رسیدم خونه ماشینو تو حیاط گذاشتم خدمتکار اومد و سویچ رو ازم گرفت تا ماشینو پارک کنه. رفتم داخل دیدم بابام هم اومده و پیش مادرم نشسته..رفتم بهشون سلام کردم و روی مبل نشستم رو کردم به بابام گفتم: بابا معامله چطور پیش رفت؟؟
ب.ته: عالی بود پسرم..ولی ای کاش تو هم بودی..
میخواستم جوابشو بدم که مادرم پرید وسط حرفمو گفت: تهیونگ امروز کار داشت..تازشم ساعت 6 هم باید بره جایی...
ته با تعجب به مادرم نگاه میکردم.
ته: کجا باید برم؟؟..
م.ته: خودت بعدا متوجه میشی....
ساعت 4 نیم بود
صدایی از پایین نمیومد فکر کردم کسی نیست. لباسم رو پوشیدم و از پله ها اروم اروم اومدم پایین داشتم میرفت که یکی صدام کرد..
م.ته: تهیونگ کجا میری؟؟
ته: دارم میرم پیش یکی از دوستام..
م.ته: تهیونگ تو باید ساعت 6 بری سر قرار.
ته: اوما تو گفتی ی هفته بهم وقت میدی ولی باز داری منو میفرستی سرقرار.
م.ته: اره ولی از قبلا وقت گرفته بودن نمیدونستم که...
ته: خب... میرم جاییی بعدش ادرسو پیامک کن میرم اونجا..
م.ته: باشه پسرم ولی دیر نکنیااا
ته: چشم.
ویو ا/ت
ساعت تقریبا 5 بود طبق معمول داشتم تو رستوران گشت میزدم که مشکلی پیش نیاد....
که احساس کردم کسی داره دنبالم میگردع.
صداش اشنا بود...اره خودشه تهیونگ...دلم براش تنگ شدع بود.
ته: ببخشید میشه خانم لی ا/ت رو صدا کنید.
بسرعت به طرفش رفتم
ا/ت: به به ببین کی اینجاست...اقا کیم تهیونگ.
ته: سلام. ا/ت خوبی؟؟...ی کار مهم باهات دارم...
ا/ت: سلام ممنونم...چکاری؟؟...بیا بریم اونجا بشینیم بهم بگو...
ته: اینجا نمیشه..میشه بریم یجا بهتر...؟؟
۱۰.۹k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.