فیک جیمین پارت ۲۱
از زبان رزی:
دیگه از این بچه خسته شده بودم یک فکری به سرم زود حالا جیمین فکر میکنه این بچه خودشه بزار یکم با مردن ابن بچه حال کنیم مامانی قراره تو ۷ ماهگی بمیری آخی دلم برات میسوزه از قست خودم رو از پله ها انداختم و یه جیغ بندی کشیدم و سیاهی متعلق.....
از زبان جیمین:
دیدم رزی تو اون وضع افتاده اگه بچه چیزیش بشه میکمش(هاها رزی خوانم فکر کردی چیه ها ...البته این یه فیکه من به رزی خیانت نمیکنم چون منم یه بلینکی هستم بلینک ها دستا بلا تو کامنتا بگید ببینم کی بلینک هست❤️🥹)برآید بغلش کردم گذاشتمش تو ماشین ماشین رو روشن کردم به سمت بیمارستان راه افتادم تو راه به لیسا جنی و جیسو هم زنگ زدم که بیان به پسرا هم گفتم رسیدیم رزی رو بازم بغل کردم و بردمش داخل پرستار آمد و رزی رو برد بقیه هم آمدن جک هم آمده بود (یه نقطه جیمین از وقتی با رزی ازدواج کرده به یه خونه دیگه رفته و با بقیه زندگی نمیکنه)دیدم سانا هم آمد سرمو انداختم پایین بعد چند ساعت در اتاق عمل باز شد دکتر آمد بیرون گفت که بهتون تبریک میگم بچتون به دنیا آمدن خیلی خوشحال شدم پرسیدم
ج:آقای دکتر حال زنم چطوره؟
دکتر:هم حال زنتون هم حال بچتون عالیه
کوک:جیمین تبریک میگم
پسرا:تبریک میگیم
جک:تبریک میگم جیمین
سانا:تبریک میگم آقای پارک
ج:ممنونم
سانا وقتی گفت آقای پارک ناراحت شدم ولی ولش اصلا برام مهم نیس
رفتم پیش رزی بقیه هم آمدن پیشونیه رزی رک بوسیدم گفتم رزی عشقم بچمونو میبینی چقدر نازه
رزی:آره خیلی نازه خوشگله مامان
از زبان رزی:
چرا این بچه به دنیا آمد باید میمرد نه به دنیا میومد درسته من پولدارم و هرچی خواستم رو انجام میدم ولی بخواطر ثروت با جیمین ازدواج کردم و واسه ثروت اون اینجا وگرنه به من چه اخه ولی اون شب لعنتی اگه جیمین مست نبود این بچه الان وجود نداشت
روز بعد:
از زبان سانا:دیروز برام خیلی بد گذشت یعنی یعنی دیگه برای جیمین مهم نیستم یعنی چی اخه اون اون میگفت اولین عشقم تویی ولی پیش من به رزی گفت اولین عشقم تویی رزی عشقم پارک جیمین دیگه ازت متنفرم تو همون اول فراموشم کردی ازت ممنونم که دلمو شکستی و باعث شدی خوب بشناسمت الان ادامه نقشه رو داشته باش ببین باهات چیکار میکنم تا عذاب وجدان بگیری
صبح از خواب بلند شدم رفتم دستشویی کار های لازم رو انجام دادم و امدم بیرون رفتم تو آشپزخونه برای خودم قهوه ریختم امدم نشستم رو مبل اصلا متوجه نشدم که جیمین و خوانواده عزیزش نشستن اونجا بهشون محل ندادم نشستم و به حیاط خونه خیره شدم جیمین بهم زل زده بود درسته نگاهش نمیکردم ولی حس میکرم.....
دیگه از این بچه خسته شده بودم یک فکری به سرم زود حالا جیمین فکر میکنه این بچه خودشه بزار یکم با مردن ابن بچه حال کنیم مامانی قراره تو ۷ ماهگی بمیری آخی دلم برات میسوزه از قست خودم رو از پله ها انداختم و یه جیغ بندی کشیدم و سیاهی متعلق.....
از زبان جیمین:
دیدم رزی تو اون وضع افتاده اگه بچه چیزیش بشه میکمش(هاها رزی خوانم فکر کردی چیه ها ...البته این یه فیکه من به رزی خیانت نمیکنم چون منم یه بلینکی هستم بلینک ها دستا بلا تو کامنتا بگید ببینم کی بلینک هست❤️🥹)برآید بغلش کردم گذاشتمش تو ماشین ماشین رو روشن کردم به سمت بیمارستان راه افتادم تو راه به لیسا جنی و جیسو هم زنگ زدم که بیان به پسرا هم گفتم رسیدیم رزی رو بازم بغل کردم و بردمش داخل پرستار آمد و رزی رو برد بقیه هم آمدن جک هم آمده بود (یه نقطه جیمین از وقتی با رزی ازدواج کرده به یه خونه دیگه رفته و با بقیه زندگی نمیکنه)دیدم سانا هم آمد سرمو انداختم پایین بعد چند ساعت در اتاق عمل باز شد دکتر آمد بیرون گفت که بهتون تبریک میگم بچتون به دنیا آمدن خیلی خوشحال شدم پرسیدم
ج:آقای دکتر حال زنم چطوره؟
دکتر:هم حال زنتون هم حال بچتون عالیه
کوک:جیمین تبریک میگم
پسرا:تبریک میگیم
جک:تبریک میگم جیمین
سانا:تبریک میگم آقای پارک
ج:ممنونم
سانا وقتی گفت آقای پارک ناراحت شدم ولی ولش اصلا برام مهم نیس
رفتم پیش رزی بقیه هم آمدن پیشونیه رزی رک بوسیدم گفتم رزی عشقم بچمونو میبینی چقدر نازه
رزی:آره خیلی نازه خوشگله مامان
از زبان رزی:
چرا این بچه به دنیا آمد باید میمرد نه به دنیا میومد درسته من پولدارم و هرچی خواستم رو انجام میدم ولی بخواطر ثروت با جیمین ازدواج کردم و واسه ثروت اون اینجا وگرنه به من چه اخه ولی اون شب لعنتی اگه جیمین مست نبود این بچه الان وجود نداشت
روز بعد:
از زبان سانا:دیروز برام خیلی بد گذشت یعنی یعنی دیگه برای جیمین مهم نیستم یعنی چی اخه اون اون میگفت اولین عشقم تویی ولی پیش من به رزی گفت اولین عشقم تویی رزی عشقم پارک جیمین دیگه ازت متنفرم تو همون اول فراموشم کردی ازت ممنونم که دلمو شکستی و باعث شدی خوب بشناسمت الان ادامه نقشه رو داشته باش ببین باهات چیکار میکنم تا عذاب وجدان بگیری
صبح از خواب بلند شدم رفتم دستشویی کار های لازم رو انجام دادم و امدم بیرون رفتم تو آشپزخونه برای خودم قهوه ریختم امدم نشستم رو مبل اصلا متوجه نشدم که جیمین و خوانواده عزیزش نشستن اونجا بهشون محل ندادم نشستم و به حیاط خونه خیره شدم جیمین بهم زل زده بود درسته نگاهش نمیکردم ولی حس میکرم.....
۳.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.