P34
P34
ساعت ۷ شب شده بود و یونا نشسته بود رو تختش و داشت درد میکشید....
یهو در باز شد...اول فکر کرد جونگکوگه ولی با ات و تهجین مواجه شد....
+سلامممم.....
÷سلام...چقدر دیر اومدید!
وای این چه قند شدههه....
بیا بغلم ببینمت قندون منن....رفت تو بغل یونا و یونا چنین بغلش کرد که گفت الان استخوناش میشکنه...
÷وای تپلیی....
+من برم....
مامان...عمه رو اذیت نکنیا....
یه کم باهم بازی کردن.....که تهجین رو بدن یونا خوابش برد...
آروم گذاشتش رو بالش کنار خودش و نوازشش کرد....
÷کوچولو....تو چقدر شبیه باباتی...کاش یه کم شبیه داییت میشدی...الان اگه که میدیدمت انگار جونگکوکو میدیدم....
هعیییی....پس چرا کوک نمیاد بالا....دلم براش یذره شده...
دوباره دردم زیاد شد و بالش محکم بغل کردم و فشار دادم به دلم...
یهو در باز شد و جونگکوک اومد داخل...
=سلام...
÷سلام...
=خوبی؟
÷...اوهوم....
=این چند روز سرم شلوغ بود...نتونستم بیام ببینمت...
÷اوکی....مهم نیست...
=یعنی چی مهم نیست...
÷......
=الان این بالش بزرگ چیه گرفتی بغلت....
÷ درد دارم....آخخ
نزدیک تر شد و کنار تخت نشست.....
=این پد.ر س.وخ.تم که اینجاس....
خوابیده...
میخوای ماساژت بدم؟
÷....نه نیاز نیست....
=اوکی...
پتو رو از روی پام برداشت و بالش هم از بغلم در آورد....
دستشو گذاشت زیر دلم و یه کم فشار داد..از شدت درد وحشتناکش دستشو گرفتم...
÷ن..نکن.....
=این چند روز هم درد داشتی؟...
÷اره....خیلی زیاد....چند تا آمپول زدم....
=تو که دکتر نمیتونستی بری! چجوری زدی....
÷پسر همسایمون اومد زد..
اخماش تو هم کشیده شد...
=چند سالشه اونوقت....
÷۲۹
=هه...چه غلطا...
÷تو اگه من امروز به یونا زنگ نمیزدم امکان نداشت بیای و منو ببینی....گفتی اینم از سرم باز شد دیگه...
=.....میخواستم بیام...
÷هوم...
تازه من میخواستم بیام پیشت...همون شب....چون دوست نداشتم تنها بخوابی.....دوست نداشتم بی غذا بمونی....ولی تو منو ول کردب و رفتییی.(بغض عصبی و ریلکس) حالا هم برو بیرون....
ساعت ۷ شب شده بود و یونا نشسته بود رو تختش و داشت درد میکشید....
یهو در باز شد...اول فکر کرد جونگکوگه ولی با ات و تهجین مواجه شد....
+سلامممم.....
÷سلام...چقدر دیر اومدید!
وای این چه قند شدههه....
بیا بغلم ببینمت قندون منن....رفت تو بغل یونا و یونا چنین بغلش کرد که گفت الان استخوناش میشکنه...
÷وای تپلیی....
+من برم....
مامان...عمه رو اذیت نکنیا....
یه کم باهم بازی کردن.....که تهجین رو بدن یونا خوابش برد...
آروم گذاشتش رو بالش کنار خودش و نوازشش کرد....
÷کوچولو....تو چقدر شبیه باباتی...کاش یه کم شبیه داییت میشدی...الان اگه که میدیدمت انگار جونگکوکو میدیدم....
هعیییی....پس چرا کوک نمیاد بالا....دلم براش یذره شده...
دوباره دردم زیاد شد و بالش محکم بغل کردم و فشار دادم به دلم...
یهو در باز شد و جونگکوک اومد داخل...
=سلام...
÷سلام...
=خوبی؟
÷...اوهوم....
=این چند روز سرم شلوغ بود...نتونستم بیام ببینمت...
÷اوکی....مهم نیست...
=یعنی چی مهم نیست...
÷......
=الان این بالش بزرگ چیه گرفتی بغلت....
÷ درد دارم....آخخ
نزدیک تر شد و کنار تخت نشست.....
=این پد.ر س.وخ.تم که اینجاس....
خوابیده...
میخوای ماساژت بدم؟
÷....نه نیاز نیست....
=اوکی...
پتو رو از روی پام برداشت و بالش هم از بغلم در آورد....
دستشو گذاشت زیر دلم و یه کم فشار داد..از شدت درد وحشتناکش دستشو گرفتم...
÷ن..نکن.....
=این چند روز هم درد داشتی؟...
÷اره....خیلی زیاد....چند تا آمپول زدم....
=تو که دکتر نمیتونستی بری! چجوری زدی....
÷پسر همسایمون اومد زد..
اخماش تو هم کشیده شد...
=چند سالشه اونوقت....
÷۲۹
=هه...چه غلطا...
÷تو اگه من امروز به یونا زنگ نمیزدم امکان نداشت بیای و منو ببینی....گفتی اینم از سرم باز شد دیگه...
=.....میخواستم بیام...
÷هوم...
تازه من میخواستم بیام پیشت...همون شب....چون دوست نداشتم تنها بخوابی.....دوست نداشتم بی غذا بمونی....ولی تو منو ول کردب و رفتییی.(بغض عصبی و ریلکس) حالا هم برو بیرون....
۱۳.۶k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.