هرجور باشی دوست دارم(پارت16، اخر)
ویو ات
توی فکر بودم که چرا خدمتکارا اینجا نیستم که فهمیدم یکی از پشت بغلم کرده.. ترسیدم سریع برگشتم که دیدم اون تهیونگ بود
_چیشده چرا انقد تو فکری؟
+تهیونگ.. خدمتکارا کجان
_اها اونا رفتن خونه هاشون.. گفتم تا یه هفته استراحت کنن
+اها باشه
_چیه ناراحت شدی که رفتن
+اره
_چرا
+چون من به جز اونا نمیتونستم با کسه دیگه صحبت کنم.. چون تو الان میری شرکت و من توی خونه تنها میمونم
_او.. نه من امروز نمیرم شرکت
+چرا
_چون نمیخوام.. میخوام فقط پیش تو باشم
+*خنده*شیطون
_*خنده*
+خب من میرم صبحونه درس کنم
_باشه
ویو ات
صبحونه رو درست کردم و با تهیونگ خوردیم و بعد من رفتم اماده شدم و با تهیونگ رفتیم بیرون تا قدم بزنیم.. توی حال و هوای خودمون بودیم و داشتیم لذت میبردیم که یادم افتاد باید به تهیونگ بگم حامله ام پس گفتم
+تهیونگ
_جونم
+اگه تو من حامله بودم دوس داشتی بچه جنسیتش چی باشه
_امممم.بزار فک کنم.. دوس داشتم پسر باشه یه پسر کوچولو شبیه به مامانش
+منظورت چیه
_یعنی مثل تو زیبا باشه
+*خنده*
_حالا چرا این سوال رو پرسیدی
+.. ها هیچی همینجوری
_ات راستشو بگو*جدی*
+... خب راستش*وایمیسته*تهیونگ من..
_تو چی
+من... من حامله ام
_چییییی*تعجب، ذوق*
_یعنی من دارم بابا میشم*ذوق*
+اره*خوشحال*
از زبان نویسنده(من❤️🩹)
تهیونگ سریع ات رو بغل میکنه و تو هوای میچرخونه
*۳ سال بعد*
الان تهیونگ و ات با هم ازدواج کردن و بعد بچه رو به دنیا اوردن.. اگر چه بچه دختر بود اما تهیونگ خیلی خوشحال بود.. اسم دخترشون رو سوهی گذاشتن.. حالا آنجلی و جین چی شدن.. اونا هم بعد از ازدواج تهیونگ و ات وقتی بیشتر با همدیگه اشنا میشن عاشق هم میشن و به هم اعتراف میکنن و اونا الان با هم توی رابطه ان و قراره 1 ماه دیگه ازدواج کنن
خلاصه این دفتر داستان ات بسته شد... پایان!
امیدوارم خوشتون اومده باشه تا فیک بعد بای...
**•̩̩͙✩•̩̩͙*˚ بوس بهت ˚*•̩̩͙✩•̩̩͙*˚*
توی فکر بودم که چرا خدمتکارا اینجا نیستم که فهمیدم یکی از پشت بغلم کرده.. ترسیدم سریع برگشتم که دیدم اون تهیونگ بود
_چیشده چرا انقد تو فکری؟
+تهیونگ.. خدمتکارا کجان
_اها اونا رفتن خونه هاشون.. گفتم تا یه هفته استراحت کنن
+اها باشه
_چیه ناراحت شدی که رفتن
+اره
_چرا
+چون من به جز اونا نمیتونستم با کسه دیگه صحبت کنم.. چون تو الان میری شرکت و من توی خونه تنها میمونم
_او.. نه من امروز نمیرم شرکت
+چرا
_چون نمیخوام.. میخوام فقط پیش تو باشم
+*خنده*شیطون
_*خنده*
+خب من میرم صبحونه درس کنم
_باشه
ویو ات
صبحونه رو درست کردم و با تهیونگ خوردیم و بعد من رفتم اماده شدم و با تهیونگ رفتیم بیرون تا قدم بزنیم.. توی حال و هوای خودمون بودیم و داشتیم لذت میبردیم که یادم افتاد باید به تهیونگ بگم حامله ام پس گفتم
+تهیونگ
_جونم
+اگه تو من حامله بودم دوس داشتی بچه جنسیتش چی باشه
_امممم.بزار فک کنم.. دوس داشتم پسر باشه یه پسر کوچولو شبیه به مامانش
+منظورت چیه
_یعنی مثل تو زیبا باشه
+*خنده*
_حالا چرا این سوال رو پرسیدی
+.. ها هیچی همینجوری
_ات راستشو بگو*جدی*
+... خب راستش*وایمیسته*تهیونگ من..
_تو چی
+من... من حامله ام
_چییییی*تعجب، ذوق*
_یعنی من دارم بابا میشم*ذوق*
+اره*خوشحال*
از زبان نویسنده(من❤️🩹)
تهیونگ سریع ات رو بغل میکنه و تو هوای میچرخونه
*۳ سال بعد*
الان تهیونگ و ات با هم ازدواج کردن و بعد بچه رو به دنیا اوردن.. اگر چه بچه دختر بود اما تهیونگ خیلی خوشحال بود.. اسم دخترشون رو سوهی گذاشتن.. حالا آنجلی و جین چی شدن.. اونا هم بعد از ازدواج تهیونگ و ات وقتی بیشتر با همدیگه اشنا میشن عاشق هم میشن و به هم اعتراف میکنن و اونا الان با هم توی رابطه ان و قراره 1 ماه دیگه ازدواج کنن
خلاصه این دفتر داستان ات بسته شد... پایان!
امیدوارم خوشتون اومده باشه تا فیک بعد بای...
**•̩̩͙✩•̩̩͙*˚ بوس بهت ˚*•̩̩͙✩•̩̩͙*˚*
۸۸۸
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.