ادامه p16
ادامه p16
اسلاید ۲ وضعیت ات
نمیتونست پیش عشقش باشه...مامانش نبود...خواهرش نبود..هیچکس نبود..هیچکس نبود
هیچکس..
جیمینم خوب نبود...
از لیا آدرس خونشون رو گرفت و رفت اما نشد که بتونه ات رو ببینه...
نامادر ات هم ازش متنفر بود
هر روز آرزو میکرد بتونه جیمینو ببینه...
حالا دیگه ۲ هفته شده بود.. یه پنجره بود..تنها راه اومدن نور
تا اینکه مدر ات به خاطر اصرار های ماری قبول کرد که ات رو آزاد کنه..ات دیگه میتونست بره بیرون و بیاد..
سریع آماده شد که بره پیش جیمین..
با گوشیش بهش زنگ زد
جیمین از دیدن اسم ات که از وقتی شماره ات رو داشت اون رو فرشته سیو کرده بود متعجب شد
سریع جواب داد
وقتی موضوعو فهمید سریع آماده شد که بره ات رو ببینه
بهم رسیدن...قرارشون توی پارک بود...ات میدوید...جیمینم همینطور...وقتی رسیدن به هم ات پرید بغل چیم...جیمینم محکم بغلش کرده بود..از بغلش در آورد و به چهرش نگاه کرد
دستشو روی صورت ات کشید.
دوباره محکم جوری که انگار ۱۰۰ ساله که همو ندیدن بغلش کرد..
ات بعد از مدت ها لبخند زد..دوباره صورت هاشون روبه روی هم قرار گرفت.. جیمین صورتشو آورد جلو که ات رو ببوسه...ات خجالت کشید...دوباره قرمز شد
جیمینم دوباره با دیدن گوجه کوچولوش خندش گرفت
و بعد سریع لبشو به لب ات چسبوند..
ات بعد از مدت ها به زندگی برگشت...
همیشه با همدیگه بودن...اما هنوز کسی خبر نداشت به جز لیا و سویول،پدر و نامادری ات و ماری..
فقط اینا میدونستن...
همیشه باهم بودن...باوجود جیمین ات تونست با غم مادرش کنار بیاد..
اما این خوشی تا کی دووم میاره؟؟
اسلاید ۲ وضعیت ات
نمیتونست پیش عشقش باشه...مامانش نبود...خواهرش نبود..هیچکس نبود..هیچکس نبود
هیچکس..
جیمینم خوب نبود...
از لیا آدرس خونشون رو گرفت و رفت اما نشد که بتونه ات رو ببینه...
نامادر ات هم ازش متنفر بود
هر روز آرزو میکرد بتونه جیمینو ببینه...
حالا دیگه ۲ هفته شده بود.. یه پنجره بود..تنها راه اومدن نور
تا اینکه مدر ات به خاطر اصرار های ماری قبول کرد که ات رو آزاد کنه..ات دیگه میتونست بره بیرون و بیاد..
سریع آماده شد که بره پیش جیمین..
با گوشیش بهش زنگ زد
جیمین از دیدن اسم ات که از وقتی شماره ات رو داشت اون رو فرشته سیو کرده بود متعجب شد
سریع جواب داد
وقتی موضوعو فهمید سریع آماده شد که بره ات رو ببینه
بهم رسیدن...قرارشون توی پارک بود...ات میدوید...جیمینم همینطور...وقتی رسیدن به هم ات پرید بغل چیم...جیمینم محکم بغلش کرده بود..از بغلش در آورد و به چهرش نگاه کرد
دستشو روی صورت ات کشید.
دوباره محکم جوری که انگار ۱۰۰ ساله که همو ندیدن بغلش کرد..
ات بعد از مدت ها لبخند زد..دوباره صورت هاشون روبه روی هم قرار گرفت.. جیمین صورتشو آورد جلو که ات رو ببوسه...ات خجالت کشید...دوباره قرمز شد
جیمینم دوباره با دیدن گوجه کوچولوش خندش گرفت
و بعد سریع لبشو به لب ات چسبوند..
ات بعد از مدت ها به زندگی برگشت...
همیشه با همدیگه بودن...اما هنوز کسی خبر نداشت به جز لیا و سویول،پدر و نامادری ات و ماری..
فقط اینا میدونستن...
همیشه باهم بودن...باوجود جیمین ات تونست با غم مادرش کنار بیاد..
اما این خوشی تا کی دووم میاره؟؟
۵.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.