My abortive love p8
یونا:سلام
ها جونگ:بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
یونا:بله چشم😒😒😒😒
*رفت نشست کنارش*
ها جونگ:پیشم نشین
یونا*از این حرفش خیلی ناراحت شدم و مطمئن شدم که برای برگردوندنم نیومده ولی برای چی اومده؟؟
+:یونا رفت و روبروش نشست
ها جونگ ورقه ای از توی کیفش در اورد و کنارش یه خودکار گذاشت کنارش
یونا:این چیه؟؟؟
ها جونگ:برگه طلاق
یونا:منظورت چیه؟؟؟؟؟؟؟
ها جونگ:ما به صورت توافقی از هم طلاق میگیریم تا وقت من گرفته بشه نه وقت تو
امضاش کن.
یونا*ناخودآگاه اشک رو گونه هام نمایان شد نمیتونستم نفس بکشم.
که گفتم:من...اول...باید....بهش...فکر...کنم(با گریه)
و بعدش سریع رفتم تو اتاقم.
ها جونگ*
فک میکردم خوشحال میشه و با سرعت امضاش میکنه اما چرا گریه کرد
حتما داشت نقش بازی میکرد که ناراحته
ولی نمیدونه که من دیگه اونو شناختم نیازی به تظاهر نیست.
از خونه رفتم بیرون و به سمت شرکت حرکت کردم و برگه طلاق رو روی میز گذاشتم
یونا*
بعد از اینکه رفتم تو اتاق درو قفل کردم
و گوشه ای نشستم و زانوهامو بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن
باور نمیکردم که این اتفاق افتاده حتی تو این دوسال به این موضوع فکر هم نمیکردم که منو ها جونگ بعد اونهمه سختی که بهم رسیدیم یه روز بخوایم طلاق بگیریم ولی الان چیکار میتونستم بکنم اون دیگه منو دوس نداره
همینطوری داشتم گریه میکردم مامانم و بابام خونه نبودن قرار بود با اوپا و زنداداش بعد خرید سیسمونی برن جشن بگیرن
.
.
ساعت هشت بود و من هنوز مثل دیوونه ها داشتم اشک میریختم سر گیجه بدی داشتم حس میکردم الان از گرمای هوا آتیش میگیرم به زور بلند شدم و پنجره رو باز کردم هوا سرد بود ولی من سردی رو حس نمیکردم دوباره برگشتم سر جام و سرمو به میز تکیه دادم
و خود به خود همونجوری گریم گرفت
.
.
.
ساعت یازده بود دیگه توانی برا گریه کردن نداشتم میخواستم بلند شم که نشد به کمک صندلی به زور خودمو بلند کردم و تا پنجره رو ببندم داشتم پنجره رو می بستم که صدای در رو شنیدم مامان و بابا به همراه زنداداشو اوپا با خنده اومدن ولی نمیتونستم روی پاهام وایسم برای همین نرفتم پایین دستام سست شدن و همونجوری روی زمین افتادم...
ها جونگ:بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
یونا:بله چشم😒😒😒😒
*رفت نشست کنارش*
ها جونگ:پیشم نشین
یونا*از این حرفش خیلی ناراحت شدم و مطمئن شدم که برای برگردوندنم نیومده ولی برای چی اومده؟؟
+:یونا رفت و روبروش نشست
ها جونگ ورقه ای از توی کیفش در اورد و کنارش یه خودکار گذاشت کنارش
یونا:این چیه؟؟؟
ها جونگ:برگه طلاق
یونا:منظورت چیه؟؟؟؟؟؟؟
ها جونگ:ما به صورت توافقی از هم طلاق میگیریم تا وقت من گرفته بشه نه وقت تو
امضاش کن.
یونا*ناخودآگاه اشک رو گونه هام نمایان شد نمیتونستم نفس بکشم.
که گفتم:من...اول...باید....بهش...فکر...کنم(با گریه)
و بعدش سریع رفتم تو اتاقم.
ها جونگ*
فک میکردم خوشحال میشه و با سرعت امضاش میکنه اما چرا گریه کرد
حتما داشت نقش بازی میکرد که ناراحته
ولی نمیدونه که من دیگه اونو شناختم نیازی به تظاهر نیست.
از خونه رفتم بیرون و به سمت شرکت حرکت کردم و برگه طلاق رو روی میز گذاشتم
یونا*
بعد از اینکه رفتم تو اتاق درو قفل کردم
و گوشه ای نشستم و زانوهامو بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن
باور نمیکردم که این اتفاق افتاده حتی تو این دوسال به این موضوع فکر هم نمیکردم که منو ها جونگ بعد اونهمه سختی که بهم رسیدیم یه روز بخوایم طلاق بگیریم ولی الان چیکار میتونستم بکنم اون دیگه منو دوس نداره
همینطوری داشتم گریه میکردم مامانم و بابام خونه نبودن قرار بود با اوپا و زنداداش بعد خرید سیسمونی برن جشن بگیرن
.
.
ساعت هشت بود و من هنوز مثل دیوونه ها داشتم اشک میریختم سر گیجه بدی داشتم حس میکردم الان از گرمای هوا آتیش میگیرم به زور بلند شدم و پنجره رو باز کردم هوا سرد بود ولی من سردی رو حس نمیکردم دوباره برگشتم سر جام و سرمو به میز تکیه دادم
و خود به خود همونجوری گریم گرفت
.
.
.
ساعت یازده بود دیگه توانی برا گریه کردن نداشتم میخواستم بلند شم که نشد به کمک صندلی به زور خودمو بلند کردم و تا پنجره رو ببندم داشتم پنجره رو می بستم که صدای در رو شنیدم مامان و بابا به همراه زنداداشو اوپا با خنده اومدن ولی نمیتونستم روی پاهام وایسم برای همین نرفتم پایین دستام سست شدن و همونجوری روی زمین افتادم...
۱۶.۹k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.