فیک دختر کوچولوی من part6
ته: خب میشه چتنا سوال ازت بپرسم؟
ات: اوهوم
ته: خب ارزوت چیه؟
ات: اومم…ارزوم اینه که یه روزی بتونم بازیگر بشم
ته: پس حتما بهش میرسی
ات: از کجا میدونی؟
ته: چهرت برای بازیگری خیلی خوبه استعدادشم حتما داری که دوست داری بازیگر بشی و دلیل اخرم اینه که من هستم
ات: نمیدونم استعدادشو دارم یا نه
ته: خب وقتی به یه حرفه علاقه داشته باشی خود به خود استعدادشو کسب میکنی
ته: خب تو سوالی ازم نداری؟
ات: ازدواج کردید؟
ته: نه من مجردم
ات: اها
ته: خب دیدی چه زود رسیدیم
ات: چقدر قشنگه اینجا
ته: خوشحالم که خوشت اومد…دنبالم بیا
ات ویو
داشت راه میرفت منم دنبالش میرفتم همیشه وقتی میرفتم سر کار از جلوی این عمارت رد میشدم دوست داشتم ببینم کی انقدر پولداره که بتونه اینجا زندیگی کنه واقعا باورم نمیشه اونی که الان اینجا زندگی میکنه منم
ته: ات…اتت حواست کجاست بیا اتاقتو نشونت بدم
ات: بله ببخشید
ته: اینجاست امید وارم خوشت بیاد نمیدونستم چیا نیاز داری برای همین به دستیارم گفتم امروز ببرتت بیرون
ات: نه من تو خوابگاه یه سری چیز دارم نیازی نیست
ته: خانم کوچولو اینجا باید یه زندگی جدیدو شروع کنی غیر چیزایی که برات ارزش معنوی دارن حق نداری چیز دیگه ای از زندگی قبلیت با خودت بیاری قبوله؟امروزم میری خرید هرچقدرم نیاز داشتی خرید میکنی وگرنه دستیارم بهم میگه
ات: خیلی ممنونم
ته: (لبخند میزنه و میره)
ات ویو
چقدر ادم مهربونیه واقعا انگار کاملا میتونه درکم کنه حواسم به تهیونگ بود اصلا به اتاق نگاه نکردم وقتی رفتم داخلش دیدم چقدر قشنگه انگار رنگ مورد علاقمو میدونسته چقدر رویاییه اینجا حتی اگه خواب باشه دوست ندارم بیدارشم
۱ ساعت بعد :
ته جون: (در اتاقو میزنه)
ات: بله
ته جون: من دستیار اقای تهیونگم بهم گفته شمارو ببرم برای خرید بیرون اگر اماده اید بریم ات: اها بله بله
ذهن ات: این همون یارو نیست که اومد تو مدرسه ازم سوالای عجیب غریب میکرد باورم نمیشه دستیار تهیونگه
ات: اوهوم
ته: خب ارزوت چیه؟
ات: اومم…ارزوم اینه که یه روزی بتونم بازیگر بشم
ته: پس حتما بهش میرسی
ات: از کجا میدونی؟
ته: چهرت برای بازیگری خیلی خوبه استعدادشم حتما داری که دوست داری بازیگر بشی و دلیل اخرم اینه که من هستم
ات: نمیدونم استعدادشو دارم یا نه
ته: خب وقتی به یه حرفه علاقه داشته باشی خود به خود استعدادشو کسب میکنی
ته: خب تو سوالی ازم نداری؟
ات: ازدواج کردید؟
ته: نه من مجردم
ات: اها
ته: خب دیدی چه زود رسیدیم
ات: چقدر قشنگه اینجا
ته: خوشحالم که خوشت اومد…دنبالم بیا
ات ویو
داشت راه میرفت منم دنبالش میرفتم همیشه وقتی میرفتم سر کار از جلوی این عمارت رد میشدم دوست داشتم ببینم کی انقدر پولداره که بتونه اینجا زندیگی کنه واقعا باورم نمیشه اونی که الان اینجا زندگی میکنه منم
ته: ات…اتت حواست کجاست بیا اتاقتو نشونت بدم
ات: بله ببخشید
ته: اینجاست امید وارم خوشت بیاد نمیدونستم چیا نیاز داری برای همین به دستیارم گفتم امروز ببرتت بیرون
ات: نه من تو خوابگاه یه سری چیز دارم نیازی نیست
ته: خانم کوچولو اینجا باید یه زندگی جدیدو شروع کنی غیر چیزایی که برات ارزش معنوی دارن حق نداری چیز دیگه ای از زندگی قبلیت با خودت بیاری قبوله؟امروزم میری خرید هرچقدرم نیاز داشتی خرید میکنی وگرنه دستیارم بهم میگه
ات: خیلی ممنونم
ته: (لبخند میزنه و میره)
ات ویو
چقدر ادم مهربونیه واقعا انگار کاملا میتونه درکم کنه حواسم به تهیونگ بود اصلا به اتاق نگاه نکردم وقتی رفتم داخلش دیدم چقدر قشنگه انگار رنگ مورد علاقمو میدونسته چقدر رویاییه اینجا حتی اگه خواب باشه دوست ندارم بیدارشم
۱ ساعت بعد :
ته جون: (در اتاقو میزنه)
ات: بله
ته جون: من دستیار اقای تهیونگم بهم گفته شمارو ببرم برای خرید بیرون اگر اماده اید بریم ات: اها بله بله
ذهن ات: این همون یارو نیست که اومد تو مدرسه ازم سوالای عجیب غریب میکرد باورم نمیشه دستیار تهیونگه
۲.۶k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.