پارت◇¹⁰
ا/ت:تهیونگ کیه دیگ
£نمیشناسیش؟!
ا/ت:ن..
£فک کنم باید بگم ارباب این عمارت
اهااا پس با اون سنگدل کار داشت ...اوه اوه خیلی ضایع شد ...سریع پاشدم وایسادم و لباسم و تکون دادم ...
ا/ت:.اممم...چیزه...عااا
£چی؟
ا/ت:بدید من بهشون میدم
£چی رو؟😐
ا/ت:همون چیزی که گفتید لازم دارن ..
پسره یه لبخند زد و گفت :اهااا ...اون چیز
ا/ت:ب...بله
به سمتم قدم برداشت ...اومد قشنگ جفتم وایساد فاصله خیلی کمی بود ...اب دهنم و قورت دادم و به چشماش خیره شدم...قد بلندی داشت اینقد نزدیکم شده بود که برای دیدن چشماش باید کلم و ۱۸۰ درجه می بردم بالا ...گرمی دستی و روی دستم حس کردم ...این...د..داره چیکار میکنه ...با تعجب بهش زل زده بودم دوتا دستم و برد پشت کمرشو بهم چفت کرد ...یه جورایی انگار بغلش کره بودم بعد سرش و خم کرد و زیر گوشم جوری که نفسه گرمش به گوشم می خورد گفت:بیا...ببرش
با تعجب پرسیدم:چ...چی
یه خنده ای کرد و گفت:مگه نگفتی ...چیزی که میخواد و براش می بری ...
ا/ت:خ..خب اره
یه تک خنده ای کرد و گفت:خب اون با من کار داره ..
اهه..بی مزه ...سریع ازش جدا شدم و سرم و انداختم پایین ...حس گرما میکردم ...تا همین الان که هوا خوب بود ...احساس می کردم صورتم قرمز شد ...اخمام و تو هم کردم و رو بهش گفتم:نمک نپاش دستم سوخته ...
£اوو واقعا چشم دیگ نمیریزم😅
پسره پرو بزنم نصفش کنم ....
برگشتم که برم سمت اتاق ارباب خان تا بلکه بیاد این دیونه رو جمع کنه...یه قدم برنداشتم که برگشتم سمتشو گفتم:بگم کی اومده؟
£ااا....بگو کوک خودش میفهمه
ناخوداگاه یه لبخند اومد رو لبم ...
که پسره با شیطنت پرسید :ببینم به چی میخندی ها؟
یه نگاهی به چهرش انداختم ...همه تو این عمارت انقد خوشگلا؟...غرق چهرش شدم که با صدای بشکن بغل گوشم از فکر اوموم بیرون..
کوک:الووو...کجاییی
ا/ت:ها..هیجا...اینجا..!
کوک که پوخی از خنده کرد و گفت:قافیه می بندی...
پسره بانمک خوشگل خر ...با خندش بهش خندیدم ...که قیافش جدی شد ولی هنوز اثار خنده توی صورتش بود که گفت:وقتی میخندی قشنگ تری ...
با این حرفش احساس کردم الانه که از حرارت زیاد اب بشم ...لعنی چه خوب بلده لاس بزنه ...
هم خوشگل هم خوش هیکل همم پرو ...حتنا دوست دخترم داره دیگ ...خوش بحالش ...با سرم تایید کردم و ازش جدا شدم ....دو دقه دیگ می موندم اصلا به جای خوبی نمیرسید ...رفتم طبقه بالا سمت اتاق ارباب زاده یا بهتره بگم تهیونگ ...اسم قشنگی داره ...اقای سنگدل ...رفتم سمت اتاقش و دو تا تقه به در زدم ....ولی کسی جواب نداد چن بار این کارو کردم ...ولی بی فایده بود ...یواش در و باز کردم و رفتم داخل ...هیچکس نبود ...یه نگاه کامل انداخنم ولی هیچی به هیچی ...یعنی کجاست ...مهمون دعوت میکنه اونم ساعت ۱۱ نصفه شب بعد غیبش میزنه ...وای چقد این پسر زدنیه ...حیف ارباب زادست ....وگرنه
کامنت =۲۰۰ اپ بعد❤
£نمیشناسیش؟!
ا/ت:ن..
£فک کنم باید بگم ارباب این عمارت
اهااا پس با اون سنگدل کار داشت ...اوه اوه خیلی ضایع شد ...سریع پاشدم وایسادم و لباسم و تکون دادم ...
ا/ت:.اممم...چیزه...عااا
£چی؟
ا/ت:بدید من بهشون میدم
£چی رو؟😐
ا/ت:همون چیزی که گفتید لازم دارن ..
پسره یه لبخند زد و گفت :اهااا ...اون چیز
ا/ت:ب...بله
به سمتم قدم برداشت ...اومد قشنگ جفتم وایساد فاصله خیلی کمی بود ...اب دهنم و قورت دادم و به چشماش خیره شدم...قد بلندی داشت اینقد نزدیکم شده بود که برای دیدن چشماش باید کلم و ۱۸۰ درجه می بردم بالا ...گرمی دستی و روی دستم حس کردم ...این...د..داره چیکار میکنه ...با تعجب بهش زل زده بودم دوتا دستم و برد پشت کمرشو بهم چفت کرد ...یه جورایی انگار بغلش کره بودم بعد سرش و خم کرد و زیر گوشم جوری که نفسه گرمش به گوشم می خورد گفت:بیا...ببرش
با تعجب پرسیدم:چ...چی
یه خنده ای کرد و گفت:مگه نگفتی ...چیزی که میخواد و براش می بری ...
ا/ت:خ..خب اره
یه تک خنده ای کرد و گفت:خب اون با من کار داره ..
اهه..بی مزه ...سریع ازش جدا شدم و سرم و انداختم پایین ...حس گرما میکردم ...تا همین الان که هوا خوب بود ...احساس می کردم صورتم قرمز شد ...اخمام و تو هم کردم و رو بهش گفتم:نمک نپاش دستم سوخته ...
£اوو واقعا چشم دیگ نمیریزم😅
پسره پرو بزنم نصفش کنم ....
برگشتم که برم سمت اتاق ارباب خان تا بلکه بیاد این دیونه رو جمع کنه...یه قدم برنداشتم که برگشتم سمتشو گفتم:بگم کی اومده؟
£ااا....بگو کوک خودش میفهمه
ناخوداگاه یه لبخند اومد رو لبم ...
که پسره با شیطنت پرسید :ببینم به چی میخندی ها؟
یه نگاهی به چهرش انداختم ...همه تو این عمارت انقد خوشگلا؟...غرق چهرش شدم که با صدای بشکن بغل گوشم از فکر اوموم بیرون..
کوک:الووو...کجاییی
ا/ت:ها..هیجا...اینجا..!
کوک که پوخی از خنده کرد و گفت:قافیه می بندی...
پسره بانمک خوشگل خر ...با خندش بهش خندیدم ...که قیافش جدی شد ولی هنوز اثار خنده توی صورتش بود که گفت:وقتی میخندی قشنگ تری ...
با این حرفش احساس کردم الانه که از حرارت زیاد اب بشم ...لعنی چه خوب بلده لاس بزنه ...
هم خوشگل هم خوش هیکل همم پرو ...حتنا دوست دخترم داره دیگ ...خوش بحالش ...با سرم تایید کردم و ازش جدا شدم ....دو دقه دیگ می موندم اصلا به جای خوبی نمیرسید ...رفتم طبقه بالا سمت اتاق ارباب زاده یا بهتره بگم تهیونگ ...اسم قشنگی داره ...اقای سنگدل ...رفتم سمت اتاقش و دو تا تقه به در زدم ....ولی کسی جواب نداد چن بار این کارو کردم ...ولی بی فایده بود ...یواش در و باز کردم و رفتم داخل ...هیچکس نبود ...یه نگاه کامل انداخنم ولی هیچی به هیچی ...یعنی کجاست ...مهمون دعوت میکنه اونم ساعت ۱۱ نصفه شب بعد غیبش میزنه ...وای چقد این پسر زدنیه ...حیف ارباب زادست ....وگرنه
کامنت =۲۰۰ اپ بعد❤
۹۰.۲k
۲۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.