THE SPY🌘🖤
THE SPY🌘🖤
PART|24
چشمامو باز کردم و به سقف نگاه کردم.
با احساس کوفتگی بدنم دستامو بهسمت بالا کشیدم.
از روزی که اومده بودم اینجا چهار روز میگذره و هنوز هیچ کاری انجام نداده بودم،و این واقعا رو مخم بود.
هنوز نتونسته بودم گوشیای برای ارتباط با بکهیون پیدا کنم، و از اون بدتر نتونسته بودم بهونهای برای بیرون رفتن پیدا کنم.
از اون روزی که به جونگکوک کمک کرده بودم زخماشو پانسمان کنه باهام سرد شده بود
و این عجیب بود، فکر میکردم اگه کمکش کنم رابطه مون بهتر میشه ولی انگار اشتباه کرده بودم،اگه میدونستم اینجوری میشه عمرا خطرشو به جون نمیخریدم.
جیمین:آیشششش پارک جیمین تو یک کارآگاه حرفهای...هنوز نتونستی یک بهونه برای بیرون رفتن پیدا کنی.
و با مشت ضربهای به سرش زد.
جیمین:آیییییشششششش...چرااااااا امروز داره اینجوری شروع میشه؟؟؟(عصبانیت)
درحالی که بخاطر ضربهای که به سرش وارد شده بود و باعث شده بود سرش درد بگیره و لحظهای گیج بره غر میزد به سمت آینه داخل اتاق رفت.
جلوی آینه یکی از برچسب های زخم و از صورتش فاصله داد و نگاهی بهش انداخت.
جیمین:اوووو...ولی بدنم داره خیلی خوب عمل میکنه , همهی زخمای صورتم خوب شدن.
و بقیه چسب ها رو کند.
نگاهی سرتاپایی به خودش توی آینه انداخت و رفت سمت در.
در اتاق و باز کرد و همینکه خواست قدمی برداره مغزش شروع به کار کردن کرد.
در و ول کرد و سریع رفت سمت آینه.
جیمین : درسته ،درستههههه لباسام...من اینجا هیچ لباسی ندارم.
و با خوشحالی سریع از اتاق خارج شد و سمت اتاق جونگکوک رفت.
ولی زمانی که رسید هرچی در اتاق و زد کسی درو باز نکرد، خواست دستگیره رو بکشه پایین ولی در قفل بود که باعث تعجبش شد.
لحظهای فکر کرد اتاق اشتباهی رو انتخاب کرده اما هرچی به اطرافش نگاه کرد دید کاملا درست اومده.
کلافه دستشو داخل موهاش کرد و کشیدشون.
جیمین:شیباااال
و بسمت راهپله رفت.
وقتی رسید پایین رفت سمت آشپزخونه تا صبحانه بخوره.
وقتی رفت داخل دید تعداد کمی از خدمتکارا اونجان پس تعجب کرد.
اون نه خیلی زود از خواب بیدار شده بود نه خیلی دیرکه بگه بقیه نیستند ،تازه اگه دیر از خواب بیدار شده بود هم اونا همیشه اونجا بودن.
رفت سمت یکی از دختر های داخل آشپزخونه
جیمین: سلام ،صبحبخیر
_سلام،صبح شماهم بخیر
جیمین:میگم چرا انقدر اینجا آدم کمه؟اتفاقی افتاده ؟
_نه،فقط چون امروز آقا گفتن ناهار نمیخورن برای همین همه رفتن برای استراحت ،چند نفری هم اینجان تا کاراشون و انجام بدن.
جیمین:آها...راستی من خیلی گرسنمه میتونم....
_آ..بله براتون آماده کرده بودیم چند لحظه صبر کنید اینجا لطفاً
جیمین سری تکون داد و به دختری که داشت ازش دور میشد خیره شد.
باید ازش میپرسید جونگکوک کجاست...
PART|24
چشمامو باز کردم و به سقف نگاه کردم.
با احساس کوفتگی بدنم دستامو بهسمت بالا کشیدم.
از روزی که اومده بودم اینجا چهار روز میگذره و هنوز هیچ کاری انجام نداده بودم،و این واقعا رو مخم بود.
هنوز نتونسته بودم گوشیای برای ارتباط با بکهیون پیدا کنم، و از اون بدتر نتونسته بودم بهونهای برای بیرون رفتن پیدا کنم.
از اون روزی که به جونگکوک کمک کرده بودم زخماشو پانسمان کنه باهام سرد شده بود
و این عجیب بود، فکر میکردم اگه کمکش کنم رابطه مون بهتر میشه ولی انگار اشتباه کرده بودم،اگه میدونستم اینجوری میشه عمرا خطرشو به جون نمیخریدم.
جیمین:آیشششش پارک جیمین تو یک کارآگاه حرفهای...هنوز نتونستی یک بهونه برای بیرون رفتن پیدا کنی.
و با مشت ضربهای به سرش زد.
جیمین:آیییییشششششش...چرااااااا امروز داره اینجوری شروع میشه؟؟؟(عصبانیت)
درحالی که بخاطر ضربهای که به سرش وارد شده بود و باعث شده بود سرش درد بگیره و لحظهای گیج بره غر میزد به سمت آینه داخل اتاق رفت.
جلوی آینه یکی از برچسب های زخم و از صورتش فاصله داد و نگاهی بهش انداخت.
جیمین:اوووو...ولی بدنم داره خیلی خوب عمل میکنه , همهی زخمای صورتم خوب شدن.
و بقیه چسب ها رو کند.
نگاهی سرتاپایی به خودش توی آینه انداخت و رفت سمت در.
در اتاق و باز کرد و همینکه خواست قدمی برداره مغزش شروع به کار کردن کرد.
در و ول کرد و سریع رفت سمت آینه.
جیمین : درسته ،درستههههه لباسام...من اینجا هیچ لباسی ندارم.
و با خوشحالی سریع از اتاق خارج شد و سمت اتاق جونگکوک رفت.
ولی زمانی که رسید هرچی در اتاق و زد کسی درو باز نکرد، خواست دستگیره رو بکشه پایین ولی در قفل بود که باعث تعجبش شد.
لحظهای فکر کرد اتاق اشتباهی رو انتخاب کرده اما هرچی به اطرافش نگاه کرد دید کاملا درست اومده.
کلافه دستشو داخل موهاش کرد و کشیدشون.
جیمین:شیباااال
و بسمت راهپله رفت.
وقتی رسید پایین رفت سمت آشپزخونه تا صبحانه بخوره.
وقتی رفت داخل دید تعداد کمی از خدمتکارا اونجان پس تعجب کرد.
اون نه خیلی زود از خواب بیدار شده بود نه خیلی دیرکه بگه بقیه نیستند ،تازه اگه دیر از خواب بیدار شده بود هم اونا همیشه اونجا بودن.
رفت سمت یکی از دختر های داخل آشپزخونه
جیمین: سلام ،صبحبخیر
_سلام،صبح شماهم بخیر
جیمین:میگم چرا انقدر اینجا آدم کمه؟اتفاقی افتاده ؟
_نه،فقط چون امروز آقا گفتن ناهار نمیخورن برای همین همه رفتن برای استراحت ،چند نفری هم اینجان تا کاراشون و انجام بدن.
جیمین:آها...راستی من خیلی گرسنمه میتونم....
_آ..بله براتون آماده کرده بودیم چند لحظه صبر کنید اینجا لطفاً
جیمین سری تکون داد و به دختری که داشت ازش دور میشد خیره شد.
باید ازش میپرسید جونگکوک کجاست...
۲.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.