🥰فیک جیمین🥰
ا/ت ویو
رسیدیم به یه عمارت که خیلی بزرگ بود
《اسلاید دوم عکس عمارت 》 بعد از چند دقیقه زل زدن به اون عمارت واردش شدیم کلی بادیگارد اونجا بود که همشون به من زل زده بودن که یه نفر داشت به سمت من میومد اومد نزدیک تر که فهمیدم همون پسره تو کافه است
جیمین: سلام من جیمینم
ات: خو به عنم
جیمین: به به زبون دراز هم که هستی
ات: مشکلیه
جیمین: آره دقیقا یه مشکل خیلی بزرگه
ات: به عنم
جیمین: هوفف بیارینش داخل
بادیگارد: چشم ارباب
رفتیم داخل عمارت خیلی بزرگ بود دهنم وا مونده بود
ات چرا من رو آوردی اینجا؟
جیمین: چون من هرچیزی که بخوام رو باید به دست بیارم
ات: هه مگه تو کی هستی که بخوای هرچی رو مال خودت بکنی؟
جیمین بزرگترین مافیا کره
ات :چیییی مافیااا( داد)
جیمین: هوی چته روانی
ات روانی خودتی
《راوی》
چند دقیقه بعد جیمین اتاق ا/ت رو بهش نشون داد ا/ت هم گرفت روی تخت خوابید
صبح فردا
ات ویو
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم پایین دیشب نتونستم خوب بخوابم چون لباسام لباس های مناسبی برای خواب نبود و من وسایلی اینجا نداشتم
رفتم پایین که جیمین رو دیدم
جیمین: سلام لیدی صبح بخیر
ات: سلام (سرد)
رفتم نشستم تو دور ترین نقطه از جیمین که جیمین خنده بلندی کرد
ات: چته؟
جیمین :چرا اونجا نشستی؟
ات: بع تو چه
جیمین: اصلا میدونی من کیم؟
ات: اوهوم یه اعتماد به مریخ
جیمین: هوففف اول صبحی شروع نکن
ات: ببین الان که من رو آوردی اینجا برام مهم نیست ولی من نه لباس دارم نه وسایل
جیمین: امروز کارتم رو بهت میدم میری هرچی خواستی میخری ولی تا ساعت ۷ برمیگردی
ات : الان ساعت چنده ؟
جیمین: ۱۱:۳۰
ات: آها من الان میریم تا هفت برمیگردم
جیمین: اینطوری میخوای بری
ات: لباس دیگه ای ندارم
جیمین: این خیلی کوتاهه
ات: خب به تو چه؟
جیمین: وایسا الان میرم واست یه لباس بلند میارم
🩷این داستان ادامه دارد🩷
شرط ها نرسید ولی گذاشتم🥲🥲
رسیدیم به یه عمارت که خیلی بزرگ بود
《اسلاید دوم عکس عمارت 》 بعد از چند دقیقه زل زدن به اون عمارت واردش شدیم کلی بادیگارد اونجا بود که همشون به من زل زده بودن که یه نفر داشت به سمت من میومد اومد نزدیک تر که فهمیدم همون پسره تو کافه است
جیمین: سلام من جیمینم
ات: خو به عنم
جیمین: به به زبون دراز هم که هستی
ات: مشکلیه
جیمین: آره دقیقا یه مشکل خیلی بزرگه
ات: به عنم
جیمین: هوفف بیارینش داخل
بادیگارد: چشم ارباب
رفتیم داخل عمارت خیلی بزرگ بود دهنم وا مونده بود
ات چرا من رو آوردی اینجا؟
جیمین: چون من هرچیزی که بخوام رو باید به دست بیارم
ات: هه مگه تو کی هستی که بخوای هرچی رو مال خودت بکنی؟
جیمین بزرگترین مافیا کره
ات :چیییی مافیااا( داد)
جیمین: هوی چته روانی
ات روانی خودتی
《راوی》
چند دقیقه بعد جیمین اتاق ا/ت رو بهش نشون داد ا/ت هم گرفت روی تخت خوابید
صبح فردا
ات ویو
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم پایین دیشب نتونستم خوب بخوابم چون لباسام لباس های مناسبی برای خواب نبود و من وسایلی اینجا نداشتم
رفتم پایین که جیمین رو دیدم
جیمین: سلام لیدی صبح بخیر
ات: سلام (سرد)
رفتم نشستم تو دور ترین نقطه از جیمین که جیمین خنده بلندی کرد
ات: چته؟
جیمین :چرا اونجا نشستی؟
ات: بع تو چه
جیمین: اصلا میدونی من کیم؟
ات: اوهوم یه اعتماد به مریخ
جیمین: هوففف اول صبحی شروع نکن
ات: ببین الان که من رو آوردی اینجا برام مهم نیست ولی من نه لباس دارم نه وسایل
جیمین: امروز کارتم رو بهت میدم میری هرچی خواستی میخری ولی تا ساعت ۷ برمیگردی
ات : الان ساعت چنده ؟
جیمین: ۱۱:۳۰
ات: آها من الان میریم تا هفت برمیگردم
جیمین: اینطوری میخوای بری
ات: لباس دیگه ای ندارم
جیمین: این خیلی کوتاهه
ات: خب به تو چه؟
جیمین: وایسا الان میرم واست یه لباس بلند میارم
🩷این داستان ادامه دارد🩷
شرط ها نرسید ولی گذاشتم🥲🥲
۶.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.