صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت21
از زبان دازای]
تقریبا به خونمون نزدیک شده بودیم که صدای اشنایی جک ـو صدا زد:
_جک! جک!!!
سمته صدا برگشتیم ـو با مادر جک مواجه شدیم.
لبخندی زدیم که یه سیلی به جک ـو یه سیلی به من زد.
با تعجب گفتیم: چرا میزنی؟
با عصبانیت گفت: جک حداقل میری یه جا بهم خبر بده تا من اینقدر نگران نشم!
روشو به من کرد ـو ادامه داد: حواست باشه تکالیفاشو انجام بده در غیر این صورت هردوتونو تنبیه میکنم!
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: چشم خانوم حواسم هست.
نفس راحتی کشید ـو دستاشو جای سیلی گذاشت ـو گفت: چیزی نیست محکم نزدم فقط جای دستم مونده!.
اینو گفت ـو با قدمای اهسته سمته خونه ـشون رفت.
با لبخند گفتم: بعدا میبینمتون خانوم!
دستشو بالا اورد ـو گفت: منم همینطور.
_معذرت میحوام دوباره اینجوری شد.
به جک نگاه کردم که دیدم با نگرانی بهم زل زده.
با لبخند گفتم: عیبی نداره منکه دیگه به سیلیای مامانت عادت کردم.
لبخندی زد ـو سری تکون داد.
با هم سمته خونه ی من رفتیم که یه دفعه جک زمین خورد.
برای لحظه ای خندم گرفت، نتونستم خنده ـمو تحمل کنم ـو زدم زیر خنده.
سرشو بالا اورد ـو با اخم نگام کرد.
دستمو سمتش دراز کردم ـو با خنده گفتم: پسر یدفعه چی شد؟
دستمو گرفت ـو از رو زمین بلند شد ـو گفت: پام پیچ خورد، لعنتی چه دردی ـم داره!
دستمو دور گردنش انداختم ـو گفتم: باید قیافه ـتو میدیدی.
اینو گفتم ـو داخل خونه رفتم که جکم داخل اومد ـو کنارم نشست ـو گفت: دازای.
با لبخند گفتم: بله؟
روشو اونور کرد ـو گفت: میـ.. میدونستی که تو.. تو خـ.. خیلی.. خیلی...!
ادامه حرفشو نزد، یعنی چی میخواست بگه؟
روشو سمتم برگردوند، لپاش گل انداخته بودن ـو با اخم گفت: خیلی خیلی.... احمقییی!!!!
برای لحظه ای شوکه شدم ـو با ناامیدی سرمو پایین انداختم، فکر کردم چیزه دیگه ای میخواد بگه!
سرمو بالا اوردم ـو با لبخند کجی هومی زیر لب گفتم.
دستمو پشت ـه کاناپه انداختم ـو گفتم: خودمونیما، فکر کردم میخوای بگی خیلی خوشگلی یا خوشتیپی.
با داد گفت: خفه شو!! مغزت تاب داره؟؟!
خنده ی ریزی کردم ـو به سقف خیره شدم ـو گفتم: پاشو دوتا ماگ قهوه بیار.
دندوناشو روهم سابید ـو از میونشون غرید: دلت میخواد به یه مشت مهمونت کنم؟
سرمو پایین اورم ـو گفتم: ای بابا پاشو دیگه قول میدم باهم ادم برفی بسازیم.
از جاش بلند شد ـو با قدمای سنگین سمته اشپزخونه رفت، خنده ی ریزی کردم ـو به بیرون زل زدم.
بعد از چند دقیقه با دوتا ماگ قهوه برگشت ـو رو میز گذاشت ـو گفت: واقعا یه احمقی.
یکی از ماگ هارو از رو میز برداشتم ـو گفتم: چه جالب که متوجه شدی.
اینو گفتم ـو جرعه ای از قهوه رو خوردم ـو نفس ـه راحتی کشیدم.
لبخندی زدم ـو سمته جک برگشتم ـو خواستم چیزی بگم ولی با دیدنه اینکه چجوری با اخم بهم زل زده حرفمو خوردم.
با لبخند کجی گفتم: چیزی شده؟
روشو اونور کرد ـو گفت: احمق!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت21
از زبان دازای]
تقریبا به خونمون نزدیک شده بودیم که صدای اشنایی جک ـو صدا زد:
_جک! جک!!!
سمته صدا برگشتیم ـو با مادر جک مواجه شدیم.
لبخندی زدیم که یه سیلی به جک ـو یه سیلی به من زد.
با تعجب گفتیم: چرا میزنی؟
با عصبانیت گفت: جک حداقل میری یه جا بهم خبر بده تا من اینقدر نگران نشم!
روشو به من کرد ـو ادامه داد: حواست باشه تکالیفاشو انجام بده در غیر این صورت هردوتونو تنبیه میکنم!
خنده ی ریزی کردم ـو گفتم: چشم خانوم حواسم هست.
نفس راحتی کشید ـو دستاشو جای سیلی گذاشت ـو گفت: چیزی نیست محکم نزدم فقط جای دستم مونده!.
اینو گفت ـو با قدمای اهسته سمته خونه ـشون رفت.
با لبخند گفتم: بعدا میبینمتون خانوم!
دستشو بالا اورد ـو گفت: منم همینطور.
_معذرت میحوام دوباره اینجوری شد.
به جک نگاه کردم که دیدم با نگرانی بهم زل زده.
با لبخند گفتم: عیبی نداره منکه دیگه به سیلیای مامانت عادت کردم.
لبخندی زد ـو سری تکون داد.
با هم سمته خونه ی من رفتیم که یه دفعه جک زمین خورد.
برای لحظه ای خندم گرفت، نتونستم خنده ـمو تحمل کنم ـو زدم زیر خنده.
سرشو بالا اورد ـو با اخم نگام کرد.
دستمو سمتش دراز کردم ـو با خنده گفتم: پسر یدفعه چی شد؟
دستمو گرفت ـو از رو زمین بلند شد ـو گفت: پام پیچ خورد، لعنتی چه دردی ـم داره!
دستمو دور گردنش انداختم ـو گفتم: باید قیافه ـتو میدیدی.
اینو گفتم ـو داخل خونه رفتم که جکم داخل اومد ـو کنارم نشست ـو گفت: دازای.
با لبخند گفتم: بله؟
روشو اونور کرد ـو گفت: میـ.. میدونستی که تو.. تو خـ.. خیلی.. خیلی...!
ادامه حرفشو نزد، یعنی چی میخواست بگه؟
روشو سمتم برگردوند، لپاش گل انداخته بودن ـو با اخم گفت: خیلی خیلی.... احمقییی!!!!
برای لحظه ای شوکه شدم ـو با ناامیدی سرمو پایین انداختم، فکر کردم چیزه دیگه ای میخواد بگه!
سرمو بالا اوردم ـو با لبخند کجی هومی زیر لب گفتم.
دستمو پشت ـه کاناپه انداختم ـو گفتم: خودمونیما، فکر کردم میخوای بگی خیلی خوشگلی یا خوشتیپی.
با داد گفت: خفه شو!! مغزت تاب داره؟؟!
خنده ی ریزی کردم ـو به سقف خیره شدم ـو گفتم: پاشو دوتا ماگ قهوه بیار.
دندوناشو روهم سابید ـو از میونشون غرید: دلت میخواد به یه مشت مهمونت کنم؟
سرمو پایین اورم ـو گفتم: ای بابا پاشو دیگه قول میدم باهم ادم برفی بسازیم.
از جاش بلند شد ـو با قدمای سنگین سمته اشپزخونه رفت، خنده ی ریزی کردم ـو به بیرون زل زدم.
بعد از چند دقیقه با دوتا ماگ قهوه برگشت ـو رو میز گذاشت ـو گفت: واقعا یه احمقی.
یکی از ماگ هارو از رو میز برداشتم ـو گفتم: چه جالب که متوجه شدی.
اینو گفتم ـو جرعه ای از قهوه رو خوردم ـو نفس ـه راحتی کشیدم.
لبخندی زدم ـو سمته جک برگشتم ـو خواستم چیزی بگم ولی با دیدنه اینکه چجوری با اخم بهم زل زده حرفمو خوردم.
با لبخند کجی گفتم: چیزی شده؟
روشو اونور کرد ـو گفت: احمق!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۵.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.