داستانک ندا
✍️ندا
صدای سرفه های مادر در اتاق نمور پیچید. زهرا قابلمه روی بخاری را برداشت. دو سیب زمینی درون آن آخرین خوراکشان بود. به مادرش نگاه کرد. زیر پتو مثل کودکی در خود جمع شده بود. پیشرفت سیاهی و گودی پای چشمانش دل او را لرزاند.
سیب زمینی ها را له کرد. سفره خالی از نان را جلوی مادر پهن کرد. مادر، به سختی لقمه ای در دهان گذاشت و آن را فرو داد. اشک چشمان زهرا را تار کرد. از کنار سفره بلند شد. مانتوش را پوشید. نمی دانست کجا می تواند برود. ولی تحمل اوضاع برایش غیر ممکن بود.
بعد فوت پدرش، آواره اتاق های اجاره ای شده بودند. مادر با کار در خیاط خانه ها هیچ وقت نگذاشته بود به او سخت بگذرد. چشمان مادر بر اثر کار زیاد روز به روز ضعیف تر شد. با مریض شدن مادر و چند روز سرکار نرفتنش، صاحب خیاط خانه عذرش را خواست.
زهرا در خانه را پشت سرش بست. گره روسری اش را سفت کرد. باد لبه های روسری اش را لرزاند. صبح جمعه بود و کوچه ها خلوت. برگشت و به در پشت سرش نگاه کرد. پانزده سالش بود. کاری بلد نبود. نمی دانست به کجا برود. راه افتاد. روی دیوارها چشمان سیاهش دنبال آگهی ها می دوید. کوچه پس کوچه های محله شان را دور زد تا به خیابان رسید. تمام آنچه خوانده بود به خانمی با سابقه نیاز داشتند. چند زن چادری از کنارش گذشتند. نگاهش به دنبال چادرشان قدم به قدم پیش رفت. بوق و توقف ماشینی روبرویش مانع حرکتش شد.
صدای جوانی را شنید:« بیا بالا.» زهرا به حرفش توجهی نکرد. یک قدم از ماشین فاصله گرفت. ماشین حرکت کرد و دوباره مقابل زهرا متوقف شد. زهرا به ماشین نگاه نکرد؛ ولی راننده ماشین دست بردار نبود، گفت:« ناز نکن. به ریخت و قیافت نمیاد. پول خوبی بهت می دم.»
زهرا با شنیدن کلمه پول دلش لرزید. تمام بدبختی، گرفتاری ها، نداشتن پول کرایه خانه و غذا مثل کوه، جلوی چشمش قد علم کردند. دستانش را مشت کرد. درون ذهنش غوغا بود:« عفت و آبروم؛ ولی پول نداریم.... برو سرکار... کاری بلد نیستم. برا یه دختر به سن و سال من که کاری بلد نیست کار پیدا نمیشه.»
صدای محزونی در خیابان و میان هیاهوی ذهن و قدم هایش قد علم کرد:« مولایم، یا صاحب الزمان دستمون رو بگیر و نذار در منجلاب گناه بیفتیم.» زهرا دستش را که به سمت دستگیره ماشین می رفت، پس کشید. اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را بلند کرد تا منبع صدا را بیابد. سوی دیگر خیابان بالای ساختمانی با نمای آبی رنگی نوشته بود:« مهدیه.»
از کنار ماشین گذشت. راننده ماشین چند بار پشت سر هم برای زهرا بوق زد. زهرا بی توجه به او و با اطمینان به سمت مهدیه رفت. راننده ماشین با صدای بلند حرف هایی به زبان آورد؛ ولی زهرا چیزی نمی شنید. جز آن صدا که با حزن به عربی می خواند:«یا غیاث المستغیثین...»
زهرا به درون مهدیه رفت. گوشه ای از سالن نشست. خیره به پنجره رو به آسمان مهدیه شد. میان نوای جانسوز مداح، شروع به صحبت با امام زمان (عج) کرد:« آقا میگن حواست به همه هس. من و مامانم هیچ کس رو نداریم. حواست به من و مامانم هس؟» سرش را زیر انداخت. دانه های اشک روی صورتش جاری شد، گفت:« آقا دیدی؟... آره حتما دیدی، می خواستم چی کار کنم. ببخشید... کار می خوام تا خرج خودم و مامانم رو دربیارم؛ ولی هیچ کاری بلد نیستم.»
بین گریه، خنده اش گرفت. خانمی برگه ای روی دستش گذاشت و رفت. زهرا خواست تا برگه را کنار بگذارد؛ اما نوشته های رویش توجه اش را جلب کرد:« به نیروی کار خانم جهت کار در فروشگاه نیازمندیم.» چشمه اشکش دوباره جوشید، گفت:« می دونستم هوام رو داری، ببخشید. همیشه هوام رو داشته باش، کمکم کن که... خطا نرم.»
#مهدوی
#داستان
🆔 @tanha_rahe_narafte
صدای سرفه های مادر در اتاق نمور پیچید. زهرا قابلمه روی بخاری را برداشت. دو سیب زمینی درون آن آخرین خوراکشان بود. به مادرش نگاه کرد. زیر پتو مثل کودکی در خود جمع شده بود. پیشرفت سیاهی و گودی پای چشمانش دل او را لرزاند.
سیب زمینی ها را له کرد. سفره خالی از نان را جلوی مادر پهن کرد. مادر، به سختی لقمه ای در دهان گذاشت و آن را فرو داد. اشک چشمان زهرا را تار کرد. از کنار سفره بلند شد. مانتوش را پوشید. نمی دانست کجا می تواند برود. ولی تحمل اوضاع برایش غیر ممکن بود.
بعد فوت پدرش، آواره اتاق های اجاره ای شده بودند. مادر با کار در خیاط خانه ها هیچ وقت نگذاشته بود به او سخت بگذرد. چشمان مادر بر اثر کار زیاد روز به روز ضعیف تر شد. با مریض شدن مادر و چند روز سرکار نرفتنش، صاحب خیاط خانه عذرش را خواست.
زهرا در خانه را پشت سرش بست. گره روسری اش را سفت کرد. باد لبه های روسری اش را لرزاند. صبح جمعه بود و کوچه ها خلوت. برگشت و به در پشت سرش نگاه کرد. پانزده سالش بود. کاری بلد نبود. نمی دانست به کجا برود. راه افتاد. روی دیوارها چشمان سیاهش دنبال آگهی ها می دوید. کوچه پس کوچه های محله شان را دور زد تا به خیابان رسید. تمام آنچه خوانده بود به خانمی با سابقه نیاز داشتند. چند زن چادری از کنارش گذشتند. نگاهش به دنبال چادرشان قدم به قدم پیش رفت. بوق و توقف ماشینی روبرویش مانع حرکتش شد.
صدای جوانی را شنید:« بیا بالا.» زهرا به حرفش توجهی نکرد. یک قدم از ماشین فاصله گرفت. ماشین حرکت کرد و دوباره مقابل زهرا متوقف شد. زهرا به ماشین نگاه نکرد؛ ولی راننده ماشین دست بردار نبود، گفت:« ناز نکن. به ریخت و قیافت نمیاد. پول خوبی بهت می دم.»
زهرا با شنیدن کلمه پول دلش لرزید. تمام بدبختی، گرفتاری ها، نداشتن پول کرایه خانه و غذا مثل کوه، جلوی چشمش قد علم کردند. دستانش را مشت کرد. درون ذهنش غوغا بود:« عفت و آبروم؛ ولی پول نداریم.... برو سرکار... کاری بلد نیستم. برا یه دختر به سن و سال من که کاری بلد نیست کار پیدا نمیشه.»
صدای محزونی در خیابان و میان هیاهوی ذهن و قدم هایش قد علم کرد:« مولایم، یا صاحب الزمان دستمون رو بگیر و نذار در منجلاب گناه بیفتیم.» زهرا دستش را که به سمت دستگیره ماشین می رفت، پس کشید. اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را بلند کرد تا منبع صدا را بیابد. سوی دیگر خیابان بالای ساختمانی با نمای آبی رنگی نوشته بود:« مهدیه.»
از کنار ماشین گذشت. راننده ماشین چند بار پشت سر هم برای زهرا بوق زد. زهرا بی توجه به او و با اطمینان به سمت مهدیه رفت. راننده ماشین با صدای بلند حرف هایی به زبان آورد؛ ولی زهرا چیزی نمی شنید. جز آن صدا که با حزن به عربی می خواند:«یا غیاث المستغیثین...»
زهرا به درون مهدیه رفت. گوشه ای از سالن نشست. خیره به پنجره رو به آسمان مهدیه شد. میان نوای جانسوز مداح، شروع به صحبت با امام زمان (عج) کرد:« آقا میگن حواست به همه هس. من و مامانم هیچ کس رو نداریم. حواست به من و مامانم هس؟» سرش را زیر انداخت. دانه های اشک روی صورتش جاری شد، گفت:« آقا دیدی؟... آره حتما دیدی، می خواستم چی کار کنم. ببخشید... کار می خوام تا خرج خودم و مامانم رو دربیارم؛ ولی هیچ کاری بلد نیستم.»
بین گریه، خنده اش گرفت. خانمی برگه ای روی دستش گذاشت و رفت. زهرا خواست تا برگه را کنار بگذارد؛ اما نوشته های رویش توجه اش را جلب کرد:« به نیروی کار خانم جهت کار در فروشگاه نیازمندیم.» چشمه اشکش دوباره جوشید، گفت:« می دونستم هوام رو داری، ببخشید. همیشه هوام رو داشته باش، کمکم کن که... خطا نرم.»
#مهدوی
#داستان
🆔 @tanha_rahe_narafte
۴.۱k
۰۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.