گل رز②
گل رز②
#پارت12
از زبان چویا]
سمت ـه پنجره رفتم ـو به اسمون زل زدم که یه ستاره ی دنباله دار از اونجا شد،..
این ستاره باعث شد که چشمام برق بزنه، لبخندی زدم ـو کمی خم شدم، دستمو رو لبه ی پنجره گذاشتم ـو گونمو روش گذاشتم ـو با لبخند به ارومی گفتم: یعنی الان داره چیکار میکنه؟
دیدمو از اسمون گرفتم ـو به گدازه های دور ـه قصر زل زدم ـو با لبخند ـه تلخی گفتم: امیدوارم حالت خوب باشه.
چشمامو بستم ـو به ارومی ادامه دادم: عاشق ـه اون اهنگای دلنوازی بودم که برام میزدی،...
چشمامو باز کردم ـو ادامه دادم: فک نکنم دیگه بتونم اون اهنگو بشنوم.
دوباره دیدمو به اسمون دادم ـو گفتم: حتی نتونستم احساساتمو بهت بگم.
گونه ـمو از رو دستم برداشتم ـو گفتم: چجوری تونستی اون کارو بکنی؟
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سرمو رو دستام گذاشتم، چشمامو بستم ـو گفتم: من بخشیدمت، دیگه برام مهم نیست که چیکار کردی من بخشیدمت؛...!
استینامو چنگ زدم ـو ادامه دادم: فقط میخوام برگردی.. دیگه.. دیگه برام مهم نیست که چیکار کردی فقط میخوام پیشت باشم برای همیشه...؛ فقط برای تو باشم، هرکاری که بگی برات میکنم فقط منو از خودت جدا نکن، خواهش میکنم برگرد، برگرد، برگرد!!
سرمو بلند کردم ـو اشکامو پاک کرد ـو دوباره به اسمون زل زدم.
با صدای گرفته ای لب زدم: یعنی دوباره میتونم باهات غروب خورشید ـو تماشا کنم؟ کناره پاهات بشینم ـو به اهنگی که میزنی گوش کنم؟...!
به گدازه ها زل زدم ـو با لبخند محوی گفتم: چقدر دیگه باید منتظر بمونم تا دوباره به همه ی این خوشی ها برسم؟ شاید دیگه اصلا نتونم به این ارزوها برسم.
سرمو بالا بردم ـو لبخند ـه پررنگی زدم ـو همین کافی بود که اشکام سرازیر بشن.
چشمامو بستم ـو روبه اسمون با لبخند گفتم: یعنی دوباره میتونم ببینمت!؟
فردای ان روز}°
•از زبان چویا]
سرمایی که داخل ـه اتاق اومد باعث شد به خودم بلرزم ـو اروم چشمامو باز کنم، چندبار پلک زدم ـو فهمیدم دیشب همونطوری خوابم برده.
به ملافه ی نازکی که روم انداخته شده بود نگاه کردم ـو از روی خودم برش داشتم.
بخاطر ـه خشک شدن ـه بدنم کش ـو قوسی به کمرم دادم ـو لعنتی زیر لب فرستادم که همون موقع عطسه ای از میون لبام خارج شد.
دستمو رو بینیم کشیدم ـو گفتم: فک کنم سرما خوردم.
از جام بلند شدم ـو به اون کتاب ـه لعنتی نگاه کردم.
سمت ـه کتاب رفتم ـو خم شدم.
برش داشتم ـو از اتاق ـه پدرم بیرون رفتم ـو درو بستم.
داشتم سمت ـه اتاقم میرفتم که صدای یه نفر باعث شد سره جام بمونم:
_حالتون خوبه سرورم؟
سمت ـه صدا برگشتم ـو با دیدن ـه رزی سان لبخند ـه محوی زدم ـو "هوم" ـی زیر لب گفتم.
با نگرانی گفت: سرورم اگه همینطوری با پنجره باز بدون ـه پتو بخوابید حتما سرما میخورید، لطفا حواستونو بیشتر جمع کنید.
سری تکون دادم ـو گفتم: ممنونم رزی سان، حواسمو بیشتر جمع میکنم.
لبخندی زد ـو تعظیمی کرد، سمت ـه اتاق برگشتم ـو حین رفتن وسط ـه راه گفتم: با کلمه ی "سرورم" راحت نیستم همون "چویا سان" بهتره.
اینو گفتم ـو داخل ـه اتاقم رفتم.
کتاب ـو رو تخت انداختم ـو دوباره از اتاق بیرون رفتم، از پله ها پایین رفتم ـو روبه یکی از خدمتکارا گفتم: صبحونه چی داریم؟
همه تعظیمی کردن، اون خدمتکار گفت: صبحونه خورشت کاری ـو نیمرو داریم!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت12
از زبان چویا]
سمت ـه پنجره رفتم ـو به اسمون زل زدم که یه ستاره ی دنباله دار از اونجا شد،..
این ستاره باعث شد که چشمام برق بزنه، لبخندی زدم ـو کمی خم شدم، دستمو رو لبه ی پنجره گذاشتم ـو گونمو روش گذاشتم ـو با لبخند به ارومی گفتم: یعنی الان داره چیکار میکنه؟
دیدمو از اسمون گرفتم ـو به گدازه های دور ـه قصر زل زدم ـو با لبخند ـه تلخی گفتم: امیدوارم حالت خوب باشه.
چشمامو بستم ـو به ارومی ادامه دادم: عاشق ـه اون اهنگای دلنوازی بودم که برام میزدی،...
چشمامو باز کردم ـو ادامه دادم: فک نکنم دیگه بتونم اون اهنگو بشنوم.
دوباره دیدمو به اسمون دادم ـو گفتم: حتی نتونستم احساساتمو بهت بگم.
گونه ـمو از رو دستم برداشتم ـو گفتم: چجوری تونستی اون کارو بکنی؟
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سرمو رو دستام گذاشتم، چشمامو بستم ـو گفتم: من بخشیدمت، دیگه برام مهم نیست که چیکار کردی من بخشیدمت؛...!
استینامو چنگ زدم ـو ادامه دادم: فقط میخوام برگردی.. دیگه.. دیگه برام مهم نیست که چیکار کردی فقط میخوام پیشت باشم برای همیشه...؛ فقط برای تو باشم، هرکاری که بگی برات میکنم فقط منو از خودت جدا نکن، خواهش میکنم برگرد، برگرد، برگرد!!
سرمو بلند کردم ـو اشکامو پاک کرد ـو دوباره به اسمون زل زدم.
با صدای گرفته ای لب زدم: یعنی دوباره میتونم باهات غروب خورشید ـو تماشا کنم؟ کناره پاهات بشینم ـو به اهنگی که میزنی گوش کنم؟...!
به گدازه ها زل زدم ـو با لبخند محوی گفتم: چقدر دیگه باید منتظر بمونم تا دوباره به همه ی این خوشی ها برسم؟ شاید دیگه اصلا نتونم به این ارزوها برسم.
سرمو بالا بردم ـو لبخند ـه پررنگی زدم ـو همین کافی بود که اشکام سرازیر بشن.
چشمامو بستم ـو روبه اسمون با لبخند گفتم: یعنی دوباره میتونم ببینمت!؟
فردای ان روز}°
•از زبان چویا]
سرمایی که داخل ـه اتاق اومد باعث شد به خودم بلرزم ـو اروم چشمامو باز کنم، چندبار پلک زدم ـو فهمیدم دیشب همونطوری خوابم برده.
به ملافه ی نازکی که روم انداخته شده بود نگاه کردم ـو از روی خودم برش داشتم.
بخاطر ـه خشک شدن ـه بدنم کش ـو قوسی به کمرم دادم ـو لعنتی زیر لب فرستادم که همون موقع عطسه ای از میون لبام خارج شد.
دستمو رو بینیم کشیدم ـو گفتم: فک کنم سرما خوردم.
از جام بلند شدم ـو به اون کتاب ـه لعنتی نگاه کردم.
سمت ـه کتاب رفتم ـو خم شدم.
برش داشتم ـو از اتاق ـه پدرم بیرون رفتم ـو درو بستم.
داشتم سمت ـه اتاقم میرفتم که صدای یه نفر باعث شد سره جام بمونم:
_حالتون خوبه سرورم؟
سمت ـه صدا برگشتم ـو با دیدن ـه رزی سان لبخند ـه محوی زدم ـو "هوم" ـی زیر لب گفتم.
با نگرانی گفت: سرورم اگه همینطوری با پنجره باز بدون ـه پتو بخوابید حتما سرما میخورید، لطفا حواستونو بیشتر جمع کنید.
سری تکون دادم ـو گفتم: ممنونم رزی سان، حواسمو بیشتر جمع میکنم.
لبخندی زد ـو تعظیمی کرد، سمت ـه اتاق برگشتم ـو حین رفتن وسط ـه راه گفتم: با کلمه ی "سرورم" راحت نیستم همون "چویا سان" بهتره.
اینو گفتم ـو داخل ـه اتاقم رفتم.
کتاب ـو رو تخت انداختم ـو دوباره از اتاق بیرون رفتم، از پله ها پایین رفتم ـو روبه یکی از خدمتکارا گفتم: صبحونه چی داریم؟
همه تعظیمی کردن، اون خدمتکار گفت: صبحونه خورشت کاری ـو نیمرو داریم!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۸.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.