پارت ۴۷
پارت ۴۷
بعد از اینکه خورشید کامل غروب کرد ، هوا ابری شد
+ باید سریع تر بریم . ممکنه بارون بیاد
و دستش رو گرفتی و کمکش کردی تا بیاد پایین . همینکه یکم از اونجا دور شدین ، بارون شروع شد
+ عالی شد!
و به اطرافت نگاه کردی و یه درخت دیدی و النا رو کشیدی سمتش
+ باید تا وقتی بارون تموم میشه همینجا وایستیم
- باشه
بارون شدید تر شد و حس کردی بدنش یکم لرزید . با این اوضاع لباساش حتما سرما میخوره! برای جلوگیری از این اتفاق ، اورکتت رو در آوردی و انداختی روی شونش
+ این رو نگه دار تا سردت نشه
- باشه . ممنون
+ بهت گفتم که لباس گرم تر بپوش . اگه سرما بخوری چی؟ خودت میدونی که چقدر سخت میشه برات . چرا قبول نکردی...
- ایش ، حالا نپوشیدم دیگه . انقدر غر نزن
+ میدونستی خیلی لجبازی؟
و نفس عمیقی کشیدی و دیگه حرفی نزدین گ با وجود اینکه نه ماشین داشتین و نه چتر ، باید تا وقتی که بارندگی تموم بشه همینجا بمونین . احتمال می دادی که تا نیم ساعت یا چهل دقیقه دیگه تموم بشه .
یه لحظه برات عجیب اومد که النا تقریبا ۱۰ دقیقه ست که هیچ حرفی نزده
+ فکر میکنم تا نهایتا چهل دقیقه دیگه ...
وقتی سمتش برگشتی ، متوجه شدی داشته بهت نگاه می کرده . ولی الان روش رو برگردوند . پس برای همین این مدت رو ساکت بوده
+ تا جایی که یادمه میگفتی از اینکه بهت زل بزنن بدت میاد . ولی مشکلی نداره که تو به بقیه زل بزنی ؟
- من...داشتم...داشتم فکر میکردم شاید تو سرما بخوری به جای من . چون موهات و لباست خیس شده . برای همین نگاهت می کردم
تازه متوجه لباسات شدی
+ آخ راست میگی . کتم ضد آب بود ولی بقیه لباسام بدجور خیس شدن . خب خوشبختانه من به این راحتیا مریض نمیشم
- پس خوبه
و به تیکه زمین پشتتون نگاه کرد
- اینجا خشکه ، میتونیم بشینیم
+ آره
و رفتین و نشستین . چون فقط قسمت کمی خشک بود ، مجبور شده بودین که خیلی نزدیک به هم باشین
یک دفعه یاد اون روزا افتادی ، روزایی برای ۵ سال پیش . اون اوایل که سولینا رفته بود ، تازه اینجا رو پیدا کرده بودی و تقریبا هرروز موقع غروب میومدی و درباره همه خاطراتت با سولینا و رایان فکر میکردی . هرروز موقع غروب زیر درخت اونجایی که چند دقیقه پیش بودین ، میشستی . با یادآوری خاطرات گاهی می خندیدی و بعضی اوقات هم گریه می کردی ، لبخند میزدی یا بدون هیچ حسی به رو به روت نگاه می کردی . اون روزا ... خیلی زجرآور بودن
با احساس افتادن چیزی روی شونه ات ، از افکارت بیرون اومدی و به سمت چپت نگاه کردی . النا خوابش برده بود و سرش افتاده بود روی شونه ات
چهره اش وقتی انقدر بهت نزدیکه ، زیبا تر از قبلش هم به نظرت میومد . احساس کردی محو چهره اش شدی که با قطع شدن بارون به خودت اومدی
بعد از اینکه خورشید کامل غروب کرد ، هوا ابری شد
+ باید سریع تر بریم . ممکنه بارون بیاد
و دستش رو گرفتی و کمکش کردی تا بیاد پایین . همینکه یکم از اونجا دور شدین ، بارون شروع شد
+ عالی شد!
و به اطرافت نگاه کردی و یه درخت دیدی و النا رو کشیدی سمتش
+ باید تا وقتی بارون تموم میشه همینجا وایستیم
- باشه
بارون شدید تر شد و حس کردی بدنش یکم لرزید . با این اوضاع لباساش حتما سرما میخوره! برای جلوگیری از این اتفاق ، اورکتت رو در آوردی و انداختی روی شونش
+ این رو نگه دار تا سردت نشه
- باشه . ممنون
+ بهت گفتم که لباس گرم تر بپوش . اگه سرما بخوری چی؟ خودت میدونی که چقدر سخت میشه برات . چرا قبول نکردی...
- ایش ، حالا نپوشیدم دیگه . انقدر غر نزن
+ میدونستی خیلی لجبازی؟
و نفس عمیقی کشیدی و دیگه حرفی نزدین گ با وجود اینکه نه ماشین داشتین و نه چتر ، باید تا وقتی که بارندگی تموم بشه همینجا بمونین . احتمال می دادی که تا نیم ساعت یا چهل دقیقه دیگه تموم بشه .
یه لحظه برات عجیب اومد که النا تقریبا ۱۰ دقیقه ست که هیچ حرفی نزده
+ فکر میکنم تا نهایتا چهل دقیقه دیگه ...
وقتی سمتش برگشتی ، متوجه شدی داشته بهت نگاه می کرده . ولی الان روش رو برگردوند . پس برای همین این مدت رو ساکت بوده
+ تا جایی که یادمه میگفتی از اینکه بهت زل بزنن بدت میاد . ولی مشکلی نداره که تو به بقیه زل بزنی ؟
- من...داشتم...داشتم فکر میکردم شاید تو سرما بخوری به جای من . چون موهات و لباست خیس شده . برای همین نگاهت می کردم
تازه متوجه لباسات شدی
+ آخ راست میگی . کتم ضد آب بود ولی بقیه لباسام بدجور خیس شدن . خب خوشبختانه من به این راحتیا مریض نمیشم
- پس خوبه
و به تیکه زمین پشتتون نگاه کرد
- اینجا خشکه ، میتونیم بشینیم
+ آره
و رفتین و نشستین . چون فقط قسمت کمی خشک بود ، مجبور شده بودین که خیلی نزدیک به هم باشین
یک دفعه یاد اون روزا افتادی ، روزایی برای ۵ سال پیش . اون اوایل که سولینا رفته بود ، تازه اینجا رو پیدا کرده بودی و تقریبا هرروز موقع غروب میومدی و درباره همه خاطراتت با سولینا و رایان فکر میکردی . هرروز موقع غروب زیر درخت اونجایی که چند دقیقه پیش بودین ، میشستی . با یادآوری خاطرات گاهی می خندیدی و بعضی اوقات هم گریه می کردی ، لبخند میزدی یا بدون هیچ حسی به رو به روت نگاه می کردی . اون روزا ... خیلی زجرآور بودن
با احساس افتادن چیزی روی شونه ات ، از افکارت بیرون اومدی و به سمت چپت نگاه کردی . النا خوابش برده بود و سرش افتاده بود روی شونه ات
چهره اش وقتی انقدر بهت نزدیکه ، زیبا تر از قبلش هم به نظرت میومد . احساس کردی محو چهره اش شدی که با قطع شدن بارون به خودت اومدی
۴.۵k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.