ترس از تنهایی 🤍🖤 •°Part 74°•
چند ساعتی از بدنیا اومدن آسو گذشته بود و من موفق شدم بهش شیر بدم و بخوابونمش البته الان تو بغل باباش داره شیطونی میکنه مثل اینکه دختر بشدت بابایی هستن خانم ، صدای در زدن اومد و بعدش نارا و جیمین اومدن تو
نارا: سلام ای خدااااااا این چقدر خوشگله عمه جونم بالاخره بدنیا اومدی توپولو وووووییییییییی
جیمین: سلام تبریک میگم
لیانا: ممنون جیمین ولی نارا خانم این رسمش نبود تا بچرو ببینی منو فراموش کنی
نارا: آخه تورو خیلی دیدم
لیانا پوکر نگاهش کرد
لیانا: آخر افسردگی پس از زایمان میگیرم
نارا: خب حالا لوس نشو بیا بغلم
نارا رفت و لیانارو بغل کرد
نارا: بالاخره بعد از کلی ماجرا آسو بدنیا اومد
لیانا: آره بچم
بعد از اینکه نارا آسو رو بغل کرد و یکم باهاش بازی کرد رفتن خونشون آخه اونم الان یه ماهه که بارداره و نمیتونه زیاد سرپا وایسته البته که اوضاعش از من خیلی بهتره ، بالاخره بعد از دو روز من و آسو رفتیم خونه خودمون و شبش مهمونی گرفتیمو همه پسرا اومده بودن و ساعت ده شب همشون رفتن و من و آسو با جونگ کوک رفتیم بخوابیم ، همونجوری که داشتم به آسو شیر خودمو میدادم یه سوالی از کوک پرسیدم
لیانا: راستی کوک هیونا چیشد؟
جونگ کوک: ازش شکایت کردم الان افتاده زندان
لیانا: واقعا؟!
جونگ کوک: اوهوم
لیانا: پس عالی شد
جونگ کوک اومد رو تخت روبه من دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش و به آسو نگاه میکرد
جونگ کوک: نگاه کن چه ملچ مولوچی میکنه بابایی خیلی خوشمزست؟ اول اونا مال من بوده ها حواست باشه
لیانا: یاا جونگ کوک
جونگ کوک: چیه خب راست میگم دیگه
بعد از خوابوندن آسو اون رو روی تختش گذاشتم و توی بغل کوک به خواب رفتم
[پرش زمانی به بیست روز بعد شب]
ساعت ۱۲ شب بود جونگ کوک هنوز نیومده بود چون جراحی داشت و آسو هم بدون باباش نمیخوابید و یکسره گریه میکرد ، بالاخره ساعت ۱ جونگ کوک اومد خونه و تا رسید آسو رو دادم بغلش
لیانا: وای بگیرش انقدر گریه کرد هلاک شد بچم
جونگ کوک: بابایی چرا گریه کردی پرنسس خوشگلم ببین چشمای خوشگلت قرمز شده
جونگ کوک با آسو حرف زد و بعدش همگی با هم خوابیدیم و زندگی خیلی عالی ای رو با دخترمون ساختیم و اون واقعا طلوع خورشید زندگی ما بود درست مثل معنی اسمش
کپی ممنوع ❌
___________________°پایان°_____________________
امیدوارم از این فیک لذت برده باشید🤍🖤
نظرتون درباره این فیک چیه؟؟
نارا: سلام ای خدااااااا این چقدر خوشگله عمه جونم بالاخره بدنیا اومدی توپولو وووووییییییییی
جیمین: سلام تبریک میگم
لیانا: ممنون جیمین ولی نارا خانم این رسمش نبود تا بچرو ببینی منو فراموش کنی
نارا: آخه تورو خیلی دیدم
لیانا پوکر نگاهش کرد
لیانا: آخر افسردگی پس از زایمان میگیرم
نارا: خب حالا لوس نشو بیا بغلم
نارا رفت و لیانارو بغل کرد
نارا: بالاخره بعد از کلی ماجرا آسو بدنیا اومد
لیانا: آره بچم
بعد از اینکه نارا آسو رو بغل کرد و یکم باهاش بازی کرد رفتن خونشون آخه اونم الان یه ماهه که بارداره و نمیتونه زیاد سرپا وایسته البته که اوضاعش از من خیلی بهتره ، بالاخره بعد از دو روز من و آسو رفتیم خونه خودمون و شبش مهمونی گرفتیمو همه پسرا اومده بودن و ساعت ده شب همشون رفتن و من و آسو با جونگ کوک رفتیم بخوابیم ، همونجوری که داشتم به آسو شیر خودمو میدادم یه سوالی از کوک پرسیدم
لیانا: راستی کوک هیونا چیشد؟
جونگ کوک: ازش شکایت کردم الان افتاده زندان
لیانا: واقعا؟!
جونگ کوک: اوهوم
لیانا: پس عالی شد
جونگ کوک اومد رو تخت روبه من دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش و به آسو نگاه میکرد
جونگ کوک: نگاه کن چه ملچ مولوچی میکنه بابایی خیلی خوشمزست؟ اول اونا مال من بوده ها حواست باشه
لیانا: یاا جونگ کوک
جونگ کوک: چیه خب راست میگم دیگه
بعد از خوابوندن آسو اون رو روی تختش گذاشتم و توی بغل کوک به خواب رفتم
[پرش زمانی به بیست روز بعد شب]
ساعت ۱۲ شب بود جونگ کوک هنوز نیومده بود چون جراحی داشت و آسو هم بدون باباش نمیخوابید و یکسره گریه میکرد ، بالاخره ساعت ۱ جونگ کوک اومد خونه و تا رسید آسو رو دادم بغلش
لیانا: وای بگیرش انقدر گریه کرد هلاک شد بچم
جونگ کوک: بابایی چرا گریه کردی پرنسس خوشگلم ببین چشمای خوشگلت قرمز شده
جونگ کوک با آسو حرف زد و بعدش همگی با هم خوابیدیم و زندگی خیلی عالی ای رو با دخترمون ساختیم و اون واقعا طلوع خورشید زندگی ما بود درست مثل معنی اسمش
کپی ممنوع ❌
___________________°پایان°_____________________
امیدوارم از این فیک لذت برده باشید🤍🖤
نظرتون درباره این فیک چیه؟؟
۲۵۲.۲k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.