رمان پایان پارت ۷
سرتو به معنای باشه تکون دادی و فقط به اطرافت خیره شده بودی...یه جورایی حس غریبی داشتی...
همینطور داشتین قدم میزدیم که یه پرستار اومد و گفت..
«شما خانم پارک هستین؟»
یه لحظه خواستی بگی نه اما با به یاد آوردن اینکه تهیونگ گفت تو پارک ا.ت هستی کلمه بله رو به زبون آوردی...
« اگه میشه بفرمایید دکتر منتظرتون هستن تا آخرین چکاپ رو انجام بدین و بعد اگه حالتون خوب بود مرخص میشین»
لبخندی زدی و بعد تعظیم کوتاهی پرستار رفت...الان دیگه کاملا شب شده بود و ستاره ها کاملا واضح به چشم میومدن...
ا.ت: ته بیا بریم...
مثل اینکه تهیونگ هنوز توی فکر یه چیزی بود!
ا.ت: حالت خوبه؟
با دستت چند بار آروم به شونش زدی تا روشو برگردونه...طوری که انگار از خیالبافی هاش جدا شده نگاهت کرد و گفت
ته:ا...اره بریم...
روتو برگردونی و به راه افتادی...انقد آروم راه میرفت که تا صبح نمیرسیدید...مچ دستشو گرفتی و با خودت کشوندی و زیر لب میگفتی«مثلا منو آورده بیمارستان...خودش که بدتره» تهیونگ که صداتو شنیده بود تک خنده ای کرد و اینبار مثل تو راه رفت...
...
دکتر: خب خوشبختانه حالتون خوبه به نظرم فردا مرخص بشین بهتره ولی هرجور که خودتون دوست دارین...
ا.ت: ممنون
بعد از خروج دکتر نگاهی به تهیونگ کردی..
ا.ت: حالا میخوای چیکار کنیم؟بریم؟یا بمونیم فردا بریم؟
ته: نظر خودت چیه؟
ا.ت: از اینجا خسته شدم...از وقتی چشمامو باز کردم اینجا بودم میخوام جاهای دیگه ای رو ببینم...
ته: پس وسایلت رو جمع کن تا من برم برگه مرخصی رو بیارم...
لبخندی زدی و با شوق به سمت کمد مینیمال کنار تختت رفتی...
...
تمام وسایلت رو جمع کرده بودی و منتظر به تخت تکیه دادی...بعد چند دقیقه تهیونگ اومد و با هم به سمت پارکینگ بیمارستان رفتین...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خیلی شرمنده که دیر آپلود میکنم ولی از وقتی مدرسه حضوری شده وقت آزاد خیلی کم دارم...
ممنون که همراهمون رمانو دنبال میکنین
همینطور داشتین قدم میزدیم که یه پرستار اومد و گفت..
«شما خانم پارک هستین؟»
یه لحظه خواستی بگی نه اما با به یاد آوردن اینکه تهیونگ گفت تو پارک ا.ت هستی کلمه بله رو به زبون آوردی...
« اگه میشه بفرمایید دکتر منتظرتون هستن تا آخرین چکاپ رو انجام بدین و بعد اگه حالتون خوب بود مرخص میشین»
لبخندی زدی و بعد تعظیم کوتاهی پرستار رفت...الان دیگه کاملا شب شده بود و ستاره ها کاملا واضح به چشم میومدن...
ا.ت: ته بیا بریم...
مثل اینکه تهیونگ هنوز توی فکر یه چیزی بود!
ا.ت: حالت خوبه؟
با دستت چند بار آروم به شونش زدی تا روشو برگردونه...طوری که انگار از خیالبافی هاش جدا شده نگاهت کرد و گفت
ته:ا...اره بریم...
روتو برگردونی و به راه افتادی...انقد آروم راه میرفت که تا صبح نمیرسیدید...مچ دستشو گرفتی و با خودت کشوندی و زیر لب میگفتی«مثلا منو آورده بیمارستان...خودش که بدتره» تهیونگ که صداتو شنیده بود تک خنده ای کرد و اینبار مثل تو راه رفت...
...
دکتر: خب خوشبختانه حالتون خوبه به نظرم فردا مرخص بشین بهتره ولی هرجور که خودتون دوست دارین...
ا.ت: ممنون
بعد از خروج دکتر نگاهی به تهیونگ کردی..
ا.ت: حالا میخوای چیکار کنیم؟بریم؟یا بمونیم فردا بریم؟
ته: نظر خودت چیه؟
ا.ت: از اینجا خسته شدم...از وقتی چشمامو باز کردم اینجا بودم میخوام جاهای دیگه ای رو ببینم...
ته: پس وسایلت رو جمع کن تا من برم برگه مرخصی رو بیارم...
لبخندی زدی و با شوق به سمت کمد مینیمال کنار تختت رفتی...
...
تمام وسایلت رو جمع کرده بودی و منتظر به تخت تکیه دادی...بعد چند دقیقه تهیونگ اومد و با هم به سمت پارکینگ بیمارستان رفتین...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خیلی شرمنده که دیر آپلود میکنم ولی از وقتی مدرسه حضوری شده وقت آزاد خیلی کم دارم...
ممنون که همراهمون رمانو دنبال میکنین
۳۰.۷k
۲۴ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.