از دوست معمولی به عشق
part ⁸
کوک ویو
و بعد فرستادمش به آسمونا( با خنده و پوزخند)
ته ویو
به بادیگارد ها دستور داده بودم که مکانی که ا.ت رو گروگان گرفتن رو برام پیدا کنن ...
هه پس عشقمو می دزدی بهت نشون میدم ک باند ببر وحشی کیه ...
رسیدم به آدرس هه چه عمارتی ولی خوب به عمارت های من نمیرسه..
با کلی بادیگارد به عبارت حمله کردیم...
لونا ویو
از خواب بیدار شدم به فکر چند ساعت پیش زدم زیر گریه بهترین دوستمو از دست دادم ..جونگ کوک دوست معشوقه ام ته دشمن به حساب دراومد ..گفتم ته ..به شدت دلم براش تنگ شده دلم برای سرد بودنش برای خنده هاش مهربونیاش همینجور که گریه میکردم صدای تیر اندازی میومد سریع از ترس به به خودم پیچیدم اینجا نه پنجره داره نه چیزی ..که سریع یکی از نگهبانا در و باز کرد گفت باید فرار کنیم ..دست منو گرفت برد پایین با دیدن کلی بادیگارد مرده و .تهیونگی و کوکی که روبروی هم اسلحه کشیدن..ته؟
تهیونگ ویو
با دیدن جونگکوک به شوک عمیقی رفتم ..نه نه امکان نداره..
ته: امکان نداره چطور ممکنه ما دوستای هم بودیم
کوک: خودتم میگی بودیم الان نیستیم اوک؟
ته: چرا ؟چیزی شده؟
کوک: نه فقط تو عشق منو دزدیدی
ته: چیکار عشق تو دارم
کوک: هه ته تو که انقدر خنگ نبودی منظورم لونا هست.
ته: چی ..چیمیگی اون تورو به چشم برادر میدید
کوک: ولی نمیخوام به عنوان برادر دیده شم
ته: اون فقط منو دوست داره
کوک: خفه شو اشغال *اسلحه میکشه جلو ته*
ته: خفه نمیشم اون عشقمه* اینم اسلحه میکشه جلو کوک*
لونا ویو
با دیدن اینکه دارن درمورد من بحث میکنن و دوستیشون به خاطر من به این روز افتاد عذاب وجدان گرفتم که دیدم کوک داره ماشه رو میکشه ..به دو رفتم به سمت تهیونگ اونو هل دادم...
ته ویو
منو کوک به شدت به شک رفتیم ...نهههههخ( داد)
....
خماری
لایک یادت نره
کوک ویو
و بعد فرستادمش به آسمونا( با خنده و پوزخند)
ته ویو
به بادیگارد ها دستور داده بودم که مکانی که ا.ت رو گروگان گرفتن رو برام پیدا کنن ...
هه پس عشقمو می دزدی بهت نشون میدم ک باند ببر وحشی کیه ...
رسیدم به آدرس هه چه عمارتی ولی خوب به عمارت های من نمیرسه..
با کلی بادیگارد به عبارت حمله کردیم...
لونا ویو
از خواب بیدار شدم به فکر چند ساعت پیش زدم زیر گریه بهترین دوستمو از دست دادم ..جونگ کوک دوست معشوقه ام ته دشمن به حساب دراومد ..گفتم ته ..به شدت دلم براش تنگ شده دلم برای سرد بودنش برای خنده هاش مهربونیاش همینجور که گریه میکردم صدای تیر اندازی میومد سریع از ترس به به خودم پیچیدم اینجا نه پنجره داره نه چیزی ..که سریع یکی از نگهبانا در و باز کرد گفت باید فرار کنیم ..دست منو گرفت برد پایین با دیدن کلی بادیگارد مرده و .تهیونگی و کوکی که روبروی هم اسلحه کشیدن..ته؟
تهیونگ ویو
با دیدن جونگکوک به شوک عمیقی رفتم ..نه نه امکان نداره..
ته: امکان نداره چطور ممکنه ما دوستای هم بودیم
کوک: خودتم میگی بودیم الان نیستیم اوک؟
ته: چرا ؟چیزی شده؟
کوک: نه فقط تو عشق منو دزدیدی
ته: چیکار عشق تو دارم
کوک: هه ته تو که انقدر خنگ نبودی منظورم لونا هست.
ته: چی ..چیمیگی اون تورو به چشم برادر میدید
کوک: ولی نمیخوام به عنوان برادر دیده شم
ته: اون فقط منو دوست داره
کوک: خفه شو اشغال *اسلحه میکشه جلو ته*
ته: خفه نمیشم اون عشقمه* اینم اسلحه میکشه جلو کوک*
لونا ویو
با دیدن اینکه دارن درمورد من بحث میکنن و دوستیشون به خاطر من به این روز افتاد عذاب وجدان گرفتم که دیدم کوک داره ماشه رو میکشه ..به دو رفتم به سمت تهیونگ اونو هل دادم...
ته ویو
منو کوک به شدت به شک رفتیم ...نهههههخ( داد)
....
خماری
لایک یادت نره
۲.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.