فیک کوک ( عشق و نفرت ) ادامه پارت۱۳
از زبان ا/ت
از ماشین پیاده شدیم نگهبانا یجور اومدن گرفتنم انگار قاچاقچی هستم 😐
تهیونگ با دستش به یه جا اشاره کرد و گفت : اونجا رو نگاه کن ببین اون آدما رو میشناسی
وقتی نگاه کردم دیدم یه مرد با یه زن و یه دختر هم پیششون بود که دست و پاهاشون بسته بود اولش نفهمیدم کی هستن ولی وقتی دقت کردم دیدم...اونا..اونا پدر و مادر و خواهرمن به تهیونگ گفتم : اونا خانواده منن اونجا چیکار میکنن تهیونگ گفت : دلیلش هم اونجا وایستاده
سرم رو بر گردوندم که دیدم کوک جلوی خانوادم با اسلحه مونده
انگار دنیا رو سرم خراب شد اشک توی چشمام پر شد اون بهم گل داده بود که این کار رو نکنه پس چیشد
بعد از چند ثانیه شلیک کرد و پدرم رو کشت بعد از چند ثانیه دیگه مادرم و....بعدش...خواهرم نمیدونستم چی بگم چیکار کنم فقط دلم میخواست گریه کنم چون ....هیچ کاره دیگهای از دستم بر نمیومد
تهیونگ گفت : بهت گفتم اما تو باور نکردی نمیشه به این آدم اعتماد کرد
انقدر گریه کردم که همونجا از هوش رفتم
( ۲ ساعت بعد )
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم توی اتاقه همون خونه بودم بلند شدم و نشستم یکم آروم شده بودم اما نمیتونستم اشک های بی صدام رو کنترل کنم بعد از چند دقیقه در باز شد تهیونگ بود دستش آب پرتقال بود اومد روی تخت نشست و گفت : بهتری گفتم : نمیدونم
گفت : باشه حالا گریه نکن بیا اینو بخور فشارت افتاده ، لیوان رو داد به دستم یکم ازش خوردم و دوباره دادم بهش
گفتم : تهیونگ ازت یه کمکی میخوام گفت : چه کمکی ؟ گفتم : من میخوام انتقام خانوادم رو از جونگ کوک بگیرم کمکم میکنی گفت : چرا که نه
( ۳ سال بعد )
از زبان ا/ت
من الان توی پایگاه نیرو های تهیونگ دارم آموزش میبینم از سه سال پیش اینجام البته توی خونه تهیونگ زندگی میکنم ولی برای آموزش میام اینجا ، من اینجا دوتا دوست پیدا کردم اسمه یکی ته جین اون یکی هم سورا ، از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه با رانندهای که تهیونگ برام گذاشته
وقتی رسیدیم خونه یکسره رفتم لباسام رو عوض کردم اومدم پایین واسه شام نشستم سره میز تهیونگ هم نشسته بود گفت : ا/ت کی میخوای به خونه جونگ کوک حمله کنی و کارش رو تموم کنی ؟ گفتم : هر موقع که کاملاً آماده بودم گفت : هر موقع که آماده بودی یا..هر موقع که عشقت نسبت بهش تموم شد گفتم : تهیونگ من هیچ عشقی نسبت به اون عوضی ندارم پس مراقب حرف زدنت باش گفت : باشه حالا چرا اعصبانی میشی
بلند شدم و گفتم : فردا شب این کار رو تمومش میکنم گفت : باشه پس برو و خوب استراحت کن
( فردا بعد از ظهر ساعت ۶ )
از زبان ا/ت
داشتم با ته جین و سورا برنامه ریزی حمله رو میکردیم ( ته جین و سورا دخترن ) ته جین گفت : منو سورا کاره نگهبانا رو تموم میکنیم تو هم کاره جونگ کوک رو گفتم : ......
از ماشین پیاده شدیم نگهبانا یجور اومدن گرفتنم انگار قاچاقچی هستم 😐
تهیونگ با دستش به یه جا اشاره کرد و گفت : اونجا رو نگاه کن ببین اون آدما رو میشناسی
وقتی نگاه کردم دیدم یه مرد با یه زن و یه دختر هم پیششون بود که دست و پاهاشون بسته بود اولش نفهمیدم کی هستن ولی وقتی دقت کردم دیدم...اونا..اونا پدر و مادر و خواهرمن به تهیونگ گفتم : اونا خانواده منن اونجا چیکار میکنن تهیونگ گفت : دلیلش هم اونجا وایستاده
سرم رو بر گردوندم که دیدم کوک جلوی خانوادم با اسلحه مونده
انگار دنیا رو سرم خراب شد اشک توی چشمام پر شد اون بهم گل داده بود که این کار رو نکنه پس چیشد
بعد از چند ثانیه شلیک کرد و پدرم رو کشت بعد از چند ثانیه دیگه مادرم و....بعدش...خواهرم نمیدونستم چی بگم چیکار کنم فقط دلم میخواست گریه کنم چون ....هیچ کاره دیگهای از دستم بر نمیومد
تهیونگ گفت : بهت گفتم اما تو باور نکردی نمیشه به این آدم اعتماد کرد
انقدر گریه کردم که همونجا از هوش رفتم
( ۲ ساعت بعد )
از زبان ا/ت
چشمام رو باز کردم توی اتاقه همون خونه بودم بلند شدم و نشستم یکم آروم شده بودم اما نمیتونستم اشک های بی صدام رو کنترل کنم بعد از چند دقیقه در باز شد تهیونگ بود دستش آب پرتقال بود اومد روی تخت نشست و گفت : بهتری گفتم : نمیدونم
گفت : باشه حالا گریه نکن بیا اینو بخور فشارت افتاده ، لیوان رو داد به دستم یکم ازش خوردم و دوباره دادم بهش
گفتم : تهیونگ ازت یه کمکی میخوام گفت : چه کمکی ؟ گفتم : من میخوام انتقام خانوادم رو از جونگ کوک بگیرم کمکم میکنی گفت : چرا که نه
( ۳ سال بعد )
از زبان ا/ت
من الان توی پایگاه نیرو های تهیونگ دارم آموزش میبینم از سه سال پیش اینجام البته توی خونه تهیونگ زندگی میکنم ولی برای آموزش میام اینجا ، من اینجا دوتا دوست پیدا کردم اسمه یکی ته جین اون یکی هم سورا ، از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم خونه با رانندهای که تهیونگ برام گذاشته
وقتی رسیدیم خونه یکسره رفتم لباسام رو عوض کردم اومدم پایین واسه شام نشستم سره میز تهیونگ هم نشسته بود گفت : ا/ت کی میخوای به خونه جونگ کوک حمله کنی و کارش رو تموم کنی ؟ گفتم : هر موقع که کاملاً آماده بودم گفت : هر موقع که آماده بودی یا..هر موقع که عشقت نسبت بهش تموم شد گفتم : تهیونگ من هیچ عشقی نسبت به اون عوضی ندارم پس مراقب حرف زدنت باش گفت : باشه حالا چرا اعصبانی میشی
بلند شدم و گفتم : فردا شب این کار رو تمومش میکنم گفت : باشه پس برو و خوب استراحت کن
( فردا بعد از ظهر ساعت ۶ )
از زبان ا/ت
داشتم با ته جین و سورا برنامه ریزی حمله رو میکردیم ( ته جین و سورا دخترن ) ته جین گفت : منو سورا کاره نگهبانا رو تموم میکنیم تو هم کاره جونگ کوک رو گفتم : ......
۱۳۴.۶k
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.