pawn/پارت ۱۵۰
ا/ت توی اتاقش بود...
پیرزن صاحب مسافرخونه یه دست لباس تمیز بهش داده بود... چون تموم لباسای خودش خیس و گِلی بود...
لباس رو پوشید... پیرزن میگفت از لباسای دخترش بهش داده...
پارچه ی لباسا گُل گلی بود... ا/ت تا حالا از اینا نپوشیده بود... براش جذابیت داشت...
ته دلش میخواست از اتاق بیرون بره و تهیونگ رو ببینه... تا مطمئن بشه حالش خوبه یا نه...
ولی غرورش اجازه نمیداد...
دلخوریش اجازه نمیداد...
بیخیالش شد!
گوشیشو برداشت تا خانوادشو از حال خودش باخبر کنه...
به تلفن مادرش زنگ زد...
دوهی: الو؟ ا/ت؟
-سلام اوما
دوهی: سلام عزیزم... پس چرا نمیای خونه؟
-امشب نمیتونم... ماشینم یکم خراب شده
دوهی: اتفاقی افتاده دخترم؟
-نه... فقط... فردا میام...
میشه گوشیو بدین دست یوجین باهاش حرف بزنم؟
دوهی: باشه.... صبر کن...
ا/ت پشت خط منتظر بود...
لحظاتی گذشت...
تا بلاخره صدای یوجین رو پشت تلفن شنید...
-الو؟ مامی؟ کجایی؟
ا/ت: سلام عشق من... ببخشید... من کارم طول کشید... فردا میام... حوصلت سر نرفته که؟
-دارم با رزی بازی میکنم
ا/ت: اون خیلی کوچولوئه... اذیتش نکنی دختر شیطون من
-نه... دایی هم پیشمه... ولی دلم برات تنگ شده یکم
ا/ت: من فردا زود میام... قول میدم
-باشه...
یوجین خیلی سریع حرفشو زد و رفت...
گوشیشو دست دوهی داد...
ا/ت خوب میدونست یوجین وقتی خیلی سرگرم بازیه اینطوری عجله میکنه... مطمئن شد که حالش خوبه....
دوهی: ا/ت؟
ا/ت: بله اوما... دیگه کاری ندارم... شبتون بخیر
-شب بخیر....
*********
تهیونگ هنوز توی اتاق نرفته بود... چون پیرزن هنوز اتاقشو بهش تحویل نداده بود...
از لباسای همسرش به تهیونگ هم داده بود... اون پیرزن خیلی مهربون بود...
توی سالن که پیرزن نشسته بود یه بخاری هیزمی کوچیک بود...
ولی گرمای زیادی داشت... تهیونگ کنار اون بخاری روی یه صندلی نشسته بود...
پتویی که پیرزن روی دوشش انداخته بود رو کمی بالاتر کشید...
بیشتر خودشو لای پتو برد...
احساس میکرد سرما خورده...
پیرزن روبروی تهیونگ نشسته بود...
نگاه تهیونگ به شعله های آتیش بود...
پیرزن دستشو روی زانوش گذاشت و از جاش پاشد...
رو به تهیونگ گفت: پسرم... یه نوشیدنی گرم میخوای برات بیارم؟ انگار خیلی سردت شده...
تهیونگ نگاهشو از آتیش گرفت و سرشو بالا کرد تا پیرزن رو ببینه....
تهیونگ: ممنون میشم....
پیرزن رفت تا براش یه نوشیدنی گرم بیاره...
*******
پیرزن صاحب مسافرخونه یه دست لباس تمیز بهش داده بود... چون تموم لباسای خودش خیس و گِلی بود...
لباس رو پوشید... پیرزن میگفت از لباسای دخترش بهش داده...
پارچه ی لباسا گُل گلی بود... ا/ت تا حالا از اینا نپوشیده بود... براش جذابیت داشت...
ته دلش میخواست از اتاق بیرون بره و تهیونگ رو ببینه... تا مطمئن بشه حالش خوبه یا نه...
ولی غرورش اجازه نمیداد...
دلخوریش اجازه نمیداد...
بیخیالش شد!
گوشیشو برداشت تا خانوادشو از حال خودش باخبر کنه...
به تلفن مادرش زنگ زد...
دوهی: الو؟ ا/ت؟
-سلام اوما
دوهی: سلام عزیزم... پس چرا نمیای خونه؟
-امشب نمیتونم... ماشینم یکم خراب شده
دوهی: اتفاقی افتاده دخترم؟
-نه... فقط... فردا میام...
میشه گوشیو بدین دست یوجین باهاش حرف بزنم؟
دوهی: باشه.... صبر کن...
ا/ت پشت خط منتظر بود...
لحظاتی گذشت...
تا بلاخره صدای یوجین رو پشت تلفن شنید...
-الو؟ مامی؟ کجایی؟
ا/ت: سلام عشق من... ببخشید... من کارم طول کشید... فردا میام... حوصلت سر نرفته که؟
-دارم با رزی بازی میکنم
ا/ت: اون خیلی کوچولوئه... اذیتش نکنی دختر شیطون من
-نه... دایی هم پیشمه... ولی دلم برات تنگ شده یکم
ا/ت: من فردا زود میام... قول میدم
-باشه...
یوجین خیلی سریع حرفشو زد و رفت...
گوشیشو دست دوهی داد...
ا/ت خوب میدونست یوجین وقتی خیلی سرگرم بازیه اینطوری عجله میکنه... مطمئن شد که حالش خوبه....
دوهی: ا/ت؟
ا/ت: بله اوما... دیگه کاری ندارم... شبتون بخیر
-شب بخیر....
*********
تهیونگ هنوز توی اتاق نرفته بود... چون پیرزن هنوز اتاقشو بهش تحویل نداده بود...
از لباسای همسرش به تهیونگ هم داده بود... اون پیرزن خیلی مهربون بود...
توی سالن که پیرزن نشسته بود یه بخاری هیزمی کوچیک بود...
ولی گرمای زیادی داشت... تهیونگ کنار اون بخاری روی یه صندلی نشسته بود...
پتویی که پیرزن روی دوشش انداخته بود رو کمی بالاتر کشید...
بیشتر خودشو لای پتو برد...
احساس میکرد سرما خورده...
پیرزن روبروی تهیونگ نشسته بود...
نگاه تهیونگ به شعله های آتیش بود...
پیرزن دستشو روی زانوش گذاشت و از جاش پاشد...
رو به تهیونگ گفت: پسرم... یه نوشیدنی گرم میخوای برات بیارم؟ انگار خیلی سردت شده...
تهیونگ نگاهشو از آتیش گرفت و سرشو بالا کرد تا پیرزن رو ببینه....
تهیونگ: ممنون میشم....
پیرزن رفت تا براش یه نوشیدنی گرم بیاره...
*******
۱۹.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.