خب هلنا و جین و منو جیمین هانیا و کوکی...
خب هلنا و جین و منو جیمین هانیا و کوکی...
حالا مونده یود مهکامه و نیایش
شوگا ی ادمه تخس بود ینی هم خیلی مغرور بود هم خیلی بی احساس اون هرگز عاشق نشده بود اصن اهلش نبود ولی امروز خیلی سرحال شده بود قرار بود بریم شهره بازی رفتیم سورتمه نشستیم
شوگا با نیا منو جیمین و مهکامه و وی جین و هلنا ..
نیایش ترسیدع بود چون خیلی تند میرفت همه جیف میزدن ولی نیایش ب شوگا چسبیده بودد ما پشتشون بودیم برق توی چشمای شوگارو حس میکردم فقط خیره شده بود ب چشمای قشنگع نیایش(من بودم تاحالا صدبار خاستگاری نیایش رفته بودم البته اگه پسر بودم همجنسگرا نیسیم ک خواعرم)..
نیایش از تری چشماشو بستع بود پیاده شدیم سرش گیج رفت و داشت میافتاد ک شوگا جیغ کشید و رفت سمت نیایش نیایش افتاد رو دست شوگا کلی دنگ و فنگ کشیدیم بالاخره نیایش چشماشو باز کرد تو این مدت شوگا همه چیزو ب ما گفت نیایش تا دید تو بغله شوگاعه بلند شد..شکه شده بود
حالش خوب بود ..
شوگایی ک تاحال ب یکی حتی ببخشیدم نگفته بود جلوش زانو زد دستاشو گرفت و گفت میشه وقتی خوابم پتو روم بزاری و من بکشمت تو بغلممم
نیایش شکه شد
اون از اولش عاشق شوگا بود
نیایشم زانو زد و شونه هاشو گرفت و گفت :اره.. چرا ک ن منم عاشقتم
شوگا بغلش کرد ..
خیلی خوشحال بودیم
از زبون شوگا:
دنیام شده بود اون هیچی نمیفهمیدم فقط میدونستم اون برا منه ن کسه دیگه
من:
وی گوشه گیر شده بود مهکامه هم همینطور میدونستم درد مهکامه چیه اما مطمئن نبودم (مهکامه ۱ ماه بود ک پدرشو از دست داده بود )
از وی پرسیدم:چی شده وی ت ک خیلی شنگول بودی همیشه
وی زد زیر گریه ..
وی:من عاشقشم ..م..من دوسش دارم از وقتی دیدمش دیگه قلبم واس خودم نیس
من:کی..کیو دوس داری عاشق کی هستی!؟
وی:مهکامه ارت ..
خیلی دختر خوبیه من عاشقشم دوسش دارم ..
هانیا و کوکی اومدن با جیمین بقیه رفته بودن چرخ و فلک ب جز هلنا ک اونم رسید از راه
من:باشه وی حلش میکنیم باهم
کوکی:چیو دقیقا
هانیا:اع کوکی مسخره بازی درنیار دیگع
کوکی:....
من:بروبچ خبرای خوب دارم
ویه ما عاشقه..
همگی باهم:بگو جون ب لب شدیمم
من:مهکامه شده
همه خوشحال شدن حالا قرار بود بریم رستوران
ما برنامه ریزی کردیم البته وقتی ک همه اومدن از چرخ و فلک مهکامه روهم فرستادیم تا بره خواکی و پشمکو اینجور چیزا بخرع
اومد من به وی گفتم بره ی شاخه گله ابی بخره مهکامه از گل رزه ابی خوش میومد
اومد با دستای پر من بردمش اونور تر و گفتم:بببن میدونم مثله خودم شیطونو و اهل عشقو عاشقی نیسی خب!!
مهکامه:خب..
من:و..وی عاشقته دختر
تا گفتم پرید بغلم
مهکامه :وای خدایا ممنونم خیلی ممنونم ازت
من:چی شد !
نکنه توعم..
مهکامه:اره دختر وای نمیدونی چقد خوشحالم
رفتیم و بهش نگفتم چ خبرایی هست
وی اومد دستش پشتش
اومد جلوی مهکامه زانو زد...
حالا مونده یود مهکامه و نیایش
شوگا ی ادمه تخس بود ینی هم خیلی مغرور بود هم خیلی بی احساس اون هرگز عاشق نشده بود اصن اهلش نبود ولی امروز خیلی سرحال شده بود قرار بود بریم شهره بازی رفتیم سورتمه نشستیم
شوگا با نیا منو جیمین و مهکامه و وی جین و هلنا ..
نیایش ترسیدع بود چون خیلی تند میرفت همه جیف میزدن ولی نیایش ب شوگا چسبیده بودد ما پشتشون بودیم برق توی چشمای شوگارو حس میکردم فقط خیره شده بود ب چشمای قشنگع نیایش(من بودم تاحالا صدبار خاستگاری نیایش رفته بودم البته اگه پسر بودم همجنسگرا نیسیم ک خواعرم)..
نیایش از تری چشماشو بستع بود پیاده شدیم سرش گیج رفت و داشت میافتاد ک شوگا جیغ کشید و رفت سمت نیایش نیایش افتاد رو دست شوگا کلی دنگ و فنگ کشیدیم بالاخره نیایش چشماشو باز کرد تو این مدت شوگا همه چیزو ب ما گفت نیایش تا دید تو بغله شوگاعه بلند شد..شکه شده بود
حالش خوب بود ..
شوگایی ک تاحال ب یکی حتی ببخشیدم نگفته بود جلوش زانو زد دستاشو گرفت و گفت میشه وقتی خوابم پتو روم بزاری و من بکشمت تو بغلممم
نیایش شکه شد
اون از اولش عاشق شوگا بود
نیایشم زانو زد و شونه هاشو گرفت و گفت :اره.. چرا ک ن منم عاشقتم
شوگا بغلش کرد ..
خیلی خوشحال بودیم
از زبون شوگا:
دنیام شده بود اون هیچی نمیفهمیدم فقط میدونستم اون برا منه ن کسه دیگه
من:
وی گوشه گیر شده بود مهکامه هم همینطور میدونستم درد مهکامه چیه اما مطمئن نبودم (مهکامه ۱ ماه بود ک پدرشو از دست داده بود )
از وی پرسیدم:چی شده وی ت ک خیلی شنگول بودی همیشه
وی زد زیر گریه ..
وی:من عاشقشم ..م..من دوسش دارم از وقتی دیدمش دیگه قلبم واس خودم نیس
من:کی..کیو دوس داری عاشق کی هستی!؟
وی:مهکامه ارت ..
خیلی دختر خوبیه من عاشقشم دوسش دارم ..
هانیا و کوکی اومدن با جیمین بقیه رفته بودن چرخ و فلک ب جز هلنا ک اونم رسید از راه
من:باشه وی حلش میکنیم باهم
کوکی:چیو دقیقا
هانیا:اع کوکی مسخره بازی درنیار دیگع
کوکی:....
من:بروبچ خبرای خوب دارم
ویه ما عاشقه..
همگی باهم:بگو جون ب لب شدیمم
من:مهکامه شده
همه خوشحال شدن حالا قرار بود بریم رستوران
ما برنامه ریزی کردیم البته وقتی ک همه اومدن از چرخ و فلک مهکامه روهم فرستادیم تا بره خواکی و پشمکو اینجور چیزا بخرع
اومد من به وی گفتم بره ی شاخه گله ابی بخره مهکامه از گل رزه ابی خوش میومد
اومد با دستای پر من بردمش اونور تر و گفتم:بببن میدونم مثله خودم شیطونو و اهل عشقو عاشقی نیسی خب!!
مهکامه:خب..
من:و..وی عاشقته دختر
تا گفتم پرید بغلم
مهکامه :وای خدایا ممنونم خیلی ممنونم ازت
من:چی شد !
نکنه توعم..
مهکامه:اره دختر وای نمیدونی چقد خوشحالم
رفتیم و بهش نگفتم چ خبرایی هست
وی اومد دستش پشتش
اومد جلوی مهکامه زانو زد...
۱۸.۱k
۲۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.