part 187
#part_187
#فرار
- حالا کی هست این پسره تو میشناسیش ؟
متین به من نگاه کرد
- من نه ولی نیکا باید بشناسه
با چشای گرد شده نگاش کردم
- وا من از کجا باید بشناسم ؟؟
- فک کنم ارسلان یه بار دعوتش کرد خونه
صداش تو گوشم پیچید(ارسلان یه بار دعوتش کرد خونه) مات و مبهوت زل زدم به پام همکار ارسلان که اومد اینجا یعنی .. یعنی رضا رو میگه وای خدا رضام دعوته مثل دیوونه ها تک خنده ای کردم و زمزمه کردم
- اون ؟؟؟؟
متین باتعجب گفت
- خب پس میشناسیش دیگه ؟؟
مونده بودم چی بگم من حتی به دیانام راجب رضا چیزی نگفته بودم و الان اروم سرمو تکون دادمو سعی کردم خودمو جمع و جور کنم
- اره ....اره یادم اومد
دیانا و متین مشکوک نگام کردن و سر تکون دادن با یه ببخشید کوتاه بلند شدمو ازشون جدا شدم طاقت نگاه هاشونو نداشتم تنها چیزی که مدام تو مغزم میچرخید فقط یک جمله بود باید برم به این مهمونی از فکراینکه این فرصت طلایی رو از دست بدم داشتم دیوونه میشدم رضا داره به این مهمونی میره فقط بخاطر من منم باید همه تلاشمو بکنم فقط تعجب کردم که چرا عسل چیزی نگفت بهم شاید اصلا خبر نداشته رفتم سمت اتاق ارسلان باید راضیش میکردم هرطور شده صداش تو مغزم اکو شد
(این رضا جونو شما بار آخری بود که میدیدی اوکی میخوام ارسلان بداخلاق و زورگو رو بهت نشون بدم کوچولو)
ناخوداگاه دستم رو دستگیره در خشک شد فایده نداره باید از راه دیگه ای وارد بشم برگشتم و از پله ها رفتم پایین
#فرار
- حالا کی هست این پسره تو میشناسیش ؟
متین به من نگاه کرد
- من نه ولی نیکا باید بشناسه
با چشای گرد شده نگاش کردم
- وا من از کجا باید بشناسم ؟؟
- فک کنم ارسلان یه بار دعوتش کرد خونه
صداش تو گوشم پیچید(ارسلان یه بار دعوتش کرد خونه) مات و مبهوت زل زدم به پام همکار ارسلان که اومد اینجا یعنی .. یعنی رضا رو میگه وای خدا رضام دعوته مثل دیوونه ها تک خنده ای کردم و زمزمه کردم
- اون ؟؟؟؟
متین باتعجب گفت
- خب پس میشناسیش دیگه ؟؟
مونده بودم چی بگم من حتی به دیانام راجب رضا چیزی نگفته بودم و الان اروم سرمو تکون دادمو سعی کردم خودمو جمع و جور کنم
- اره ....اره یادم اومد
دیانا و متین مشکوک نگام کردن و سر تکون دادن با یه ببخشید کوتاه بلند شدمو ازشون جدا شدم طاقت نگاه هاشونو نداشتم تنها چیزی که مدام تو مغزم میچرخید فقط یک جمله بود باید برم به این مهمونی از فکراینکه این فرصت طلایی رو از دست بدم داشتم دیوونه میشدم رضا داره به این مهمونی میره فقط بخاطر من منم باید همه تلاشمو بکنم فقط تعجب کردم که چرا عسل چیزی نگفت بهم شاید اصلا خبر نداشته رفتم سمت اتاق ارسلان باید راضیش میکردم هرطور شده صداش تو مغزم اکو شد
(این رضا جونو شما بار آخری بود که میدیدی اوکی میخوام ارسلان بداخلاق و زورگو رو بهت نشون بدم کوچولو)
ناخوداگاه دستم رو دستگیره در خشک شد فایده نداره باید از راه دیگه ای وارد بشم برگشتم و از پله ها رفتم پایین
۲.۴k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.