تک پارتی H/F ☆
پسر روی تاب نشسته بود و به این فکر می کرد چجوری خودشو از این همه درد و رنج رها کنه به همه چیز فکر کرده بود از اول تا آخر و از آخر به اول که چجوری تونست کسی رو که عاشقانه می پرستید از خودش دور کنه ، بی فایده بود چون دیگه نمی تونست اون رو پیش خودش داشته باشه ، اشک هاش آروم آروم از گونه هاش سر می خورد اما براش اهمیتی نداشت چون تمام ذهنش فقط مشغول مرور خاطرات بود خاطراتی که دلیل زندگیش بود ولی از طرفی دلیلی برای تیکه تیکه شدن قلبش .
فلش بک به دعوایی که باعث جدایی شد :
F : هیونجین من که کاری نکردم که الان از دستم عصبانی !
H : ...
F : میشه حداقل حرف بزنی بدونم چرا نگام نمی کنی ؟ ( کلافه )
H : ...
F : هیونجین اگر نگام نکنی کار دست خودم می دما ( داد زدن )
H : ...
F : باشه خودت خواستی ...
فلیکس خیلی سریع به سمت دَر خونه رفت که هیونجین با صدای بلندی داد زد :
H : می خوای منو مجبور کنی که از هرزه بودنت برات بگم ؟ از لاس زدنت با بقیه بگم؟ از وِل بودنت تو هر مکانی بگم ؟ میخوای برات از چی بگم بنال !
F : هیچ معلوم هست داری چی میگی ؟ می دونی من کیم ؟ ( بغض )
H : ببند حلقتو صداتو نگیرم ( عصبانی )
F : اما ...
H : خفه ، درضمن الانم ساعت خوبی برای بیرون رفتن هرزه هاست دیرت نشه ! ( ۲ شب )
فلیکس که با شنیدن حرف های عشقش خشک شده بود بدون هیچ حرفی رفت و الان چند ماهی می شد که خبری ازش نبود .
زمان حال :
از روی تاب بلند شد توی تاریکی شب جایی رو نمیدید با چشمایی قرمز فقط راه می رفت ، به سمت یک پل بلند و زیبا که افتادن ازش مساوی بود با مرگ .
به لبه ی پل رسید اشکاشو پاک کرد و با یادآوری آخرین خاطراتش لبخند تلخی زد چشماشو بست تا اینکه صدای خنده ی کسی نظرش رو جلب کرد سرش رو برگردوند و با دیدن فرشتش که حالا دستش تو دست یکی دیگه بود روبه رو شد عصبی بود ولی حالا دیگه اون هیچ کاره ی عشقش بود پس فقط سعی کرد برای آخرین بار فرشتشو آنالیز کنه ، موهایی طلایی که هر شب توسط خودش نوازش می شد ، چشمایی درخشان که تو اولین نگاه جذبش شده بود و لبایی صورتی و براق که همیشه مزشون می کرد و در آخر بدنی پرستیدنی که تا به حال از هیچ کس ندیده بود حالا دیگه همه چیز تموم شده بود .
نفس عمیقی کشید چشماشو بست و خودشو پرت کرد اما پرت نشد چون توسط فردی بغل شده بود ، آروم پلکاشو از هم فاصله داد و با دیدن فلیکس که محکم از پشت بغلش کرده بیشتر از خودش متنفر شد آروم دستای فلیکس رو از دور کمرش شل کرد و برگشت و به صورتش خیره شد ، فلیکس سیلی محکمی به هیونجین زد .
F : چطور جرئت می کنی خودتو از من بگیری هان ؟ ( داد زدن )
H : چه فرقی می کنه باشم یا نباشم وقتی دیگه تو کنارم نیستی ( بغض )
F : من همیشه کنارت بودم ، من هرزه شبا پشت دَر خونت می خوابیدم و تا قبل صبح می رفتم .
F : من وِل هر روز همه جا دنبالت می یومدم ( گریه )
هیونجین با حرفای زندگیش نابود شد با حرفای معصوم ترین و پاک ترین فرشتش دیوونه شد .
جلو اومد و محکم فلیکس رو تو بغلش گرفت و با تمام وجود بوش می کرد . فلیکس جدا شد .
F : هیونجین این هرزه هنو...
H : هیششش ! دیگه این کلمه رو به زبون نیار تو تمام دارایی منی .
F : خب حالا اممم میگم بریم خونه سردمه ؟
H : بریم بیب .
F : راستی می دونستی یادت رفت بوسم کنی ؟
H : من هرگز فراموش نمی کنم منتظرم برسیم خونه بعد قشنگم ...
F : خب پس تا خونه مسابقه قبوله بزن بریم .
۱...
۲...
۳...
پایان ☆
فلش بک به دعوایی که باعث جدایی شد :
F : هیونجین من که کاری نکردم که الان از دستم عصبانی !
H : ...
F : میشه حداقل حرف بزنی بدونم چرا نگام نمی کنی ؟ ( کلافه )
H : ...
F : هیونجین اگر نگام نکنی کار دست خودم می دما ( داد زدن )
H : ...
F : باشه خودت خواستی ...
فلیکس خیلی سریع به سمت دَر خونه رفت که هیونجین با صدای بلندی داد زد :
H : می خوای منو مجبور کنی که از هرزه بودنت برات بگم ؟ از لاس زدنت با بقیه بگم؟ از وِل بودنت تو هر مکانی بگم ؟ میخوای برات از چی بگم بنال !
F : هیچ معلوم هست داری چی میگی ؟ می دونی من کیم ؟ ( بغض )
H : ببند حلقتو صداتو نگیرم ( عصبانی )
F : اما ...
H : خفه ، درضمن الانم ساعت خوبی برای بیرون رفتن هرزه هاست دیرت نشه ! ( ۲ شب )
فلیکس که با شنیدن حرف های عشقش خشک شده بود بدون هیچ حرفی رفت و الان چند ماهی می شد که خبری ازش نبود .
زمان حال :
از روی تاب بلند شد توی تاریکی شب جایی رو نمیدید با چشمایی قرمز فقط راه می رفت ، به سمت یک پل بلند و زیبا که افتادن ازش مساوی بود با مرگ .
به لبه ی پل رسید اشکاشو پاک کرد و با یادآوری آخرین خاطراتش لبخند تلخی زد چشماشو بست تا اینکه صدای خنده ی کسی نظرش رو جلب کرد سرش رو برگردوند و با دیدن فرشتش که حالا دستش تو دست یکی دیگه بود روبه رو شد عصبی بود ولی حالا دیگه اون هیچ کاره ی عشقش بود پس فقط سعی کرد برای آخرین بار فرشتشو آنالیز کنه ، موهایی طلایی که هر شب توسط خودش نوازش می شد ، چشمایی درخشان که تو اولین نگاه جذبش شده بود و لبایی صورتی و براق که همیشه مزشون می کرد و در آخر بدنی پرستیدنی که تا به حال از هیچ کس ندیده بود حالا دیگه همه چیز تموم شده بود .
نفس عمیقی کشید چشماشو بست و خودشو پرت کرد اما پرت نشد چون توسط فردی بغل شده بود ، آروم پلکاشو از هم فاصله داد و با دیدن فلیکس که محکم از پشت بغلش کرده بیشتر از خودش متنفر شد آروم دستای فلیکس رو از دور کمرش شل کرد و برگشت و به صورتش خیره شد ، فلیکس سیلی محکمی به هیونجین زد .
F : چطور جرئت می کنی خودتو از من بگیری هان ؟ ( داد زدن )
H : چه فرقی می کنه باشم یا نباشم وقتی دیگه تو کنارم نیستی ( بغض )
F : من همیشه کنارت بودم ، من هرزه شبا پشت دَر خونت می خوابیدم و تا قبل صبح می رفتم .
F : من وِل هر روز همه جا دنبالت می یومدم ( گریه )
هیونجین با حرفای زندگیش نابود شد با حرفای معصوم ترین و پاک ترین فرشتش دیوونه شد .
جلو اومد و محکم فلیکس رو تو بغلش گرفت و با تمام وجود بوش می کرد . فلیکس جدا شد .
F : هیونجین این هرزه هنو...
H : هیششش ! دیگه این کلمه رو به زبون نیار تو تمام دارایی منی .
F : خب حالا اممم میگم بریم خونه سردمه ؟
H : بریم بیب .
F : راستی می دونستی یادت رفت بوسم کنی ؟
H : من هرگز فراموش نمی کنم منتظرم برسیم خونه بعد قشنگم ...
F : خب پس تا خونه مسابقه قبوله بزن بریم .
۱...
۲...
۳...
پایان ☆
۴.۸k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.