فیک عاشقی. P21
ا.ت ویو: اون . سخنرانیاشون باز شروع شد . اهه نمیزارن بریم داخل باید تو حیاط بایستیم و به چرت و پرتاشون گوش کنیم .
با هایون وارد حیاط شدیم . با چشم داشتم. دنبال جینا میگشتم تا بهم معرفیشون کنم . اما دیدم نیست گفتم یا مثل همیشه نمیاد یا اینکه دیر میاد .
داشتم باهایون مسخره بازی درمیاوردم و میخندیدم .
نگاه های سنگینی رو روی خودم احساس میکردم .
همینطوری که هایون داشت حرف میزد نگاهمو ازش گرفتم و رومو برگردوندم که دیدم تهیونگ به درخت تکیه داده و با لبخند نگاهم میکنه .
وقتی دیدمش بی خیال نگاهمو ازش گرفتم و دوباره باهایون کشغول صحبت شدیم .
که یهو یک چشمک بهم زد و گفت .
هایون: ا.ت این پسره کیه همش چشمش روی توعه؟
ا.ت: ولش کن مهم نیست .
هایون: بگووووو.
ا.ت: خب...(تعریف میکنه اتفاقات اخیر رو درمورد تهیونگ).
هایون: یا جد پشمم.
ا.ت:(بیخیال نگاهش میکنه)
هایون:وایی ا.ت . یعنی واقعا نمیخوای به پسر به این جذابی جواب مثبت بدی؟(با ذوق)
ا.ت: نه(بیخیال)
هایون: واقعا که خری.
ا.ت: دختر عمه ی توهستم دیگه .
هایون: یک وقت کم نیاری .
ا.ت: نه عزیزم . از چی کم بیارم؟ همه چیزم به اندازس کم نمیارم.
هایون:(دهن کجی میکنه).
ا.ت ویو: دیگه هردومون ساکت بودیم . دستامو تو سینم قفل کرده بودم و با پام با سنگ جلوی پام بازی میکردم .
یک حس بدی دارم . نمیدونم چرا . احساس میکنم پاهام دارن سست میشن .
دیدم برای یک لحظه تار شد . چشمامو محکم بستم تا بهتر بشه . سرم گیج میرفت . چشمامو محکم تر بهم فشار داذم تا نیفتم داشتم تعادلمو از دست میدادم . همونجوری که چشمام بسته بود شونه هایونو گرفتم تا نیفتم . این سرگیجه ها برام عادی بود اما تاحالا انقدر طولانی نشده بود .
کم کم دیدم بهترشد و سرم دیگه گیج نمیرفت . آروم چشمامو باز کردم و با لبخند به هایون نگران نگاه کردم .
ا.ت: چیزی شده؟(با لبخند)
هایون: ا.ت حالت خوبه.؟
ا.ت: آره بابا . این سرگیجه ها زیاد اتفاق میفتن نگران نباش .
هایون: یعنی چی نگران نباش . علتشو میدونی ؟
ا.ت: دکتر نرفتم . ولی به کامانم که گفتم گفت کم خونی .
هایون: خب ازکجا مطمئنی؟
ا.ت: مطمئن نیستم فقط میدونم که چیز زیاد مهمی نیست .
هایون: اینجوری نمی....
ا.ت ویو: با صدای مدیر حرف هایون نصفه موند . بلاخره سخنرانیشون تموم شد و میزارن بریم داخل .
میخواستم برم سمت در ورودی که مدیر گفت .
مدیر: یک لحظه صبر کنید لطفا . یک مسئله ای رو یادم رفت بهتون اعلام کنم .
ما برای اینکه از خستگیتون کم بشه ترتیب یک اردو رو دادیم .
ا.ت ویو: زمانی که مدیر این حرفو زد نه خوشحال شدم نه ناراحت . اصلا برام مهم نبود . بچه ها داشتن بالا و پایین میپریدن از خوشحالی که با ادامه حرف مدیر همه ساکت شدن .
مدیر: خب .... این اردو برای بعد از امتحاناتتون هستش . یعنی سه شنبه هفته آینده .
و باید بگم میخوایم بریم به کمپ جنگلی و حداقل تا دوروز اونجا اقامت خواهیم داشت . لطفا به والدینتون اطلاع رسانی کنید و هرکسی هم که قصد داشت در اردو شرکت کنه به دفتر بیاد و کارهای لازم برای ثبت نام رو انجام بده . باتشکر . میتونید برید سرکلاس هاتون.
ا.ت ویو: نفس عمیقی کشیدم و روبه هایون کردم و با چهره ای که از خوشحالی درحال ترکیدن بود نگاه میکنم . بیخیال میگم .
ا.ت: به نظرت بریم؟
هایون: این چه سوالیه؟ معلومه که میریم(جیغ خفیف از سر ذوق و خوشحالی)
ا.ت: خب ... من نمیدونم بیام یا نه.
هایون: تو غلط میخوری باید بیای . مثلا من برم اونجا چه شکری بخورم؟ خوشحالیم به خاطر اینه که خوش میگذرونیم باهم و دیگه هم نمیخواد ازاین پارک به اون پارک بریم .
ا.ت ویو: ازاین حرف هایون نزدیک بود از خنده منفجر بشم . همینجوری میخندیدم و دستم رو دلم بود و خم شده بودم . حس میکردم انقدر خندیدم نفس کم آوردم و دارم خفه میشم . یک نفس عمیق میکشم و میگم .
ا.ت: وای هایون خدا لعنتت کنه (با خنده و اشک بر اثر خندیدن)
هایون: والا دیگه . هرروز تو پارکاییم .
ا.ت: خب نم.....
ا.ت ویو: داشتم حرف میزدم که حرف تو دهنم موند . احساس کردم یکی از پشت سر داره به سمتم میدوه تا اومدم برگردم و پشتمو نگاه کنم که......
بعد از مدت ها . ببخشید بابت تاخیرم . فصل امتحانا شروع شده و زیاد وقت ندارم . چهار روزی میشد که نیومدم ویسگون . معذرت میخوام .
لطفا حمایت فراموش نشه . ممنون که همراهیم کردین😊❤️
با هایون وارد حیاط شدیم . با چشم داشتم. دنبال جینا میگشتم تا بهم معرفیشون کنم . اما دیدم نیست گفتم یا مثل همیشه نمیاد یا اینکه دیر میاد .
داشتم باهایون مسخره بازی درمیاوردم و میخندیدم .
نگاه های سنگینی رو روی خودم احساس میکردم .
همینطوری که هایون داشت حرف میزد نگاهمو ازش گرفتم و رومو برگردوندم که دیدم تهیونگ به درخت تکیه داده و با لبخند نگاهم میکنه .
وقتی دیدمش بی خیال نگاهمو ازش گرفتم و دوباره باهایون کشغول صحبت شدیم .
که یهو یک چشمک بهم زد و گفت .
هایون: ا.ت این پسره کیه همش چشمش روی توعه؟
ا.ت: ولش کن مهم نیست .
هایون: بگووووو.
ا.ت: خب...(تعریف میکنه اتفاقات اخیر رو درمورد تهیونگ).
هایون: یا جد پشمم.
ا.ت:(بیخیال نگاهش میکنه)
هایون:وایی ا.ت . یعنی واقعا نمیخوای به پسر به این جذابی جواب مثبت بدی؟(با ذوق)
ا.ت: نه(بیخیال)
هایون: واقعا که خری.
ا.ت: دختر عمه ی توهستم دیگه .
هایون: یک وقت کم نیاری .
ا.ت: نه عزیزم . از چی کم بیارم؟ همه چیزم به اندازس کم نمیارم.
هایون:(دهن کجی میکنه).
ا.ت ویو: دیگه هردومون ساکت بودیم . دستامو تو سینم قفل کرده بودم و با پام با سنگ جلوی پام بازی میکردم .
یک حس بدی دارم . نمیدونم چرا . احساس میکنم پاهام دارن سست میشن .
دیدم برای یک لحظه تار شد . چشمامو محکم بستم تا بهتر بشه . سرم گیج میرفت . چشمامو محکم تر بهم فشار داذم تا نیفتم داشتم تعادلمو از دست میدادم . همونجوری که چشمام بسته بود شونه هایونو گرفتم تا نیفتم . این سرگیجه ها برام عادی بود اما تاحالا انقدر طولانی نشده بود .
کم کم دیدم بهترشد و سرم دیگه گیج نمیرفت . آروم چشمامو باز کردم و با لبخند به هایون نگران نگاه کردم .
ا.ت: چیزی شده؟(با لبخند)
هایون: ا.ت حالت خوبه.؟
ا.ت: آره بابا . این سرگیجه ها زیاد اتفاق میفتن نگران نباش .
هایون: یعنی چی نگران نباش . علتشو میدونی ؟
ا.ت: دکتر نرفتم . ولی به کامانم که گفتم گفت کم خونی .
هایون: خب ازکجا مطمئنی؟
ا.ت: مطمئن نیستم فقط میدونم که چیز زیاد مهمی نیست .
هایون: اینجوری نمی....
ا.ت ویو: با صدای مدیر حرف هایون نصفه موند . بلاخره سخنرانیشون تموم شد و میزارن بریم داخل .
میخواستم برم سمت در ورودی که مدیر گفت .
مدیر: یک لحظه صبر کنید لطفا . یک مسئله ای رو یادم رفت بهتون اعلام کنم .
ما برای اینکه از خستگیتون کم بشه ترتیب یک اردو رو دادیم .
ا.ت ویو: زمانی که مدیر این حرفو زد نه خوشحال شدم نه ناراحت . اصلا برام مهم نبود . بچه ها داشتن بالا و پایین میپریدن از خوشحالی که با ادامه حرف مدیر همه ساکت شدن .
مدیر: خب .... این اردو برای بعد از امتحاناتتون هستش . یعنی سه شنبه هفته آینده .
و باید بگم میخوایم بریم به کمپ جنگلی و حداقل تا دوروز اونجا اقامت خواهیم داشت . لطفا به والدینتون اطلاع رسانی کنید و هرکسی هم که قصد داشت در اردو شرکت کنه به دفتر بیاد و کارهای لازم برای ثبت نام رو انجام بده . باتشکر . میتونید برید سرکلاس هاتون.
ا.ت ویو: نفس عمیقی کشیدم و روبه هایون کردم و با چهره ای که از خوشحالی درحال ترکیدن بود نگاه میکنم . بیخیال میگم .
ا.ت: به نظرت بریم؟
هایون: این چه سوالیه؟ معلومه که میریم(جیغ خفیف از سر ذوق و خوشحالی)
ا.ت: خب ... من نمیدونم بیام یا نه.
هایون: تو غلط میخوری باید بیای . مثلا من برم اونجا چه شکری بخورم؟ خوشحالیم به خاطر اینه که خوش میگذرونیم باهم و دیگه هم نمیخواد ازاین پارک به اون پارک بریم .
ا.ت ویو: ازاین حرف هایون نزدیک بود از خنده منفجر بشم . همینجوری میخندیدم و دستم رو دلم بود و خم شده بودم . حس میکردم انقدر خندیدم نفس کم آوردم و دارم خفه میشم . یک نفس عمیق میکشم و میگم .
ا.ت: وای هایون خدا لعنتت کنه (با خنده و اشک بر اثر خندیدن)
هایون: والا دیگه . هرروز تو پارکاییم .
ا.ت: خب نم.....
ا.ت ویو: داشتم حرف میزدم که حرف تو دهنم موند . احساس کردم یکی از پشت سر داره به سمتم میدوه تا اومدم برگردم و پشتمو نگاه کنم که......
بعد از مدت ها . ببخشید بابت تاخیرم . فصل امتحانا شروع شده و زیاد وقت ندارم . چهار روزی میشد که نیومدم ویسگون . معذرت میخوام .
لطفا حمایت فراموش نشه . ممنون که همراهیم کردین😊❤️
۱۷.۸k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.