شرط قبلی رو کم گذاشتم
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part nineteen
جونگکوک درحالی که داشت لباس انتخاب میکرد گفت: اممم...نونا...میشه حرف بزنیم؟
جنی نشست روی تخت اتاق - که مال تهیونگ بود- و گفت: اره عشقم چرا که نه...
جونگکوک هم آروم کنارش نشست .
+ نونا....من....خب...راجب نامجون هیونگم که میدونی...فکر اینکه نه ساله که فکر میکنی هیونگت مرده و الان دوباره دیدیش....و ...از این میترسم که دیگه هیونگ خودِ من نباشه...یعنی اونقدر باهام خوب نباشه یا نسبت بهم سرد شده باشه یا....
و یه دفعه توی بغل نرم نوناش فرو رفت....
- کوک...اون برادرته....اون پیشت بوده حتی با نه سال دوری..همونطور که تو توی این نه سال درد کشیدی نامجون هم همینطور بوده....تو فکر میکردی اون مرده و اونم فکر میکرده تو....و خب کی میتونه دیگه برادرشو دوست نداشته باشه ؟ فقط یه احمق میتونه.
جونگکوک درحالی که نمیدونست کی اشک هاش شروع به ریختن کردن لبخند محوی زد و گفت: ممنونم نونا...
- حالا آماده بشو بریمممم بابا الان تهیونگ و یون منو میکنن!
+ هعیییی نوناااا تو پیش من با ادب بودی فقط یه هفته نبودما!
- باشه فسقل من برم توهم آماده بشو بریم سراغ جیمین و بیارمیش.
+ جیمینی هیونگگ
- اره جیمینی هیونگت!
....................
جنی: خبب خداروشکر رسیدیم داخل...کوک جیمین رو بیار اینجا...
وارد فضای کافه شدن....تم کرم کافه باعث میشد خاطرات گذشته هر کدوم یادآوری بشه....
جونگکوک: دلم تنگ شده بود برای اینجا....
جنی: اگه بدونی هیونجین میخواست منو بکشه که تو نیومدی و یه دفعه غیب شدی.
جونگکوک با خنده گفت: منم میخواستم خودمو بکشم!
جیمین: ببند کوک و بیشتر کار کن خواهشاً من نمیتونم خودم تکون بخورم.
یونگی: جنی اینجا وایب عالی ای داره!
تهیونگ: واقعا فوق العاده زیباست....
جنی: دکوراسیون کار خودم بوده و اینو تعریف در نظر میگیرم.
بالاخره همه سر جاشون نشسته بودن و منتظر سه تای آخری بودن...
جونگکوک با دیدن هیونگش پشت در کافه ذوق زده بلند شد و این ذوقش به جای فهموند که رسیدن.
رفتن سمت در و بازش کردن...
Part nineteen
جونگکوک درحالی که داشت لباس انتخاب میکرد گفت: اممم...نونا...میشه حرف بزنیم؟
جنی نشست روی تخت اتاق - که مال تهیونگ بود- و گفت: اره عشقم چرا که نه...
جونگکوک هم آروم کنارش نشست .
+ نونا....من....خب...راجب نامجون هیونگم که میدونی...فکر اینکه نه ساله که فکر میکنی هیونگت مرده و الان دوباره دیدیش....و ...از این میترسم که دیگه هیونگ خودِ من نباشه...یعنی اونقدر باهام خوب نباشه یا نسبت بهم سرد شده باشه یا....
و یه دفعه توی بغل نرم نوناش فرو رفت....
- کوک...اون برادرته....اون پیشت بوده حتی با نه سال دوری..همونطور که تو توی این نه سال درد کشیدی نامجون هم همینطور بوده....تو فکر میکردی اون مرده و اونم فکر میکرده تو....و خب کی میتونه دیگه برادرشو دوست نداشته باشه ؟ فقط یه احمق میتونه.
جونگکوک درحالی که نمیدونست کی اشک هاش شروع به ریختن کردن لبخند محوی زد و گفت: ممنونم نونا...
- حالا آماده بشو بریمممم بابا الان تهیونگ و یون منو میکنن!
+ هعیییی نوناااا تو پیش من با ادب بودی فقط یه هفته نبودما!
- باشه فسقل من برم توهم آماده بشو بریم سراغ جیمین و بیارمیش.
+ جیمینی هیونگگ
- اره جیمینی هیونگت!
....................
جنی: خبب خداروشکر رسیدیم داخل...کوک جیمین رو بیار اینجا...
وارد فضای کافه شدن....تم کرم کافه باعث میشد خاطرات گذشته هر کدوم یادآوری بشه....
جونگکوک: دلم تنگ شده بود برای اینجا....
جنی: اگه بدونی هیونجین میخواست منو بکشه که تو نیومدی و یه دفعه غیب شدی.
جونگکوک با خنده گفت: منم میخواستم خودمو بکشم!
جیمین: ببند کوک و بیشتر کار کن خواهشاً من نمیتونم خودم تکون بخورم.
یونگی: جنی اینجا وایب عالی ای داره!
تهیونگ: واقعا فوق العاده زیباست....
جنی: دکوراسیون کار خودم بوده و اینو تعریف در نظر میگیرم.
بالاخره همه سر جاشون نشسته بودن و منتظر سه تای آخری بودن...
جونگکوک با دیدن هیونگش پشت در کافه ذوق زده بلند شد و این ذوقش به جای فهموند که رسیدن.
رفتن سمت در و بازش کردن...
۴۹۷
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.