رفتن همیشه اختیاری نیست
کوله بارم را بسته ام و او خوب میفهمد این تو بمیری ها از آن تو بمیری ها نیست...
آنقدر پر نکرده ام که سنگین شود...
اما همه چیز برداشته ام تا بهانه برگشتن نداشته باشم...
خانه را مرتب کرده ام...
هرچه لازم بوده نوشته ام و چسبانده ام به یخچال:
حواست به خوابت باشد...
سحرها اگر شد بیدار شو...
نمازت را به خاطر هیچ امر دنیا و عقبی عقب نینداز...
کفشهایت را واکس بزن...
قبل از جلسات مهم اداری حتما اصلاح کن...
برنامه منظم کاری برای خودت بنویس...
مراقب دلت باش... دل آدم اسب سرکش وحشی است... نگذار هر جا برود...
به موقع غذا بخور...
هوا سرد است...
...
...
آخر کاغذ با خط درهم برهمی نوشته ام:
هر اتفاقی بیفتد نباید یادت برود که
من
دوستت
دارم...
و پایین نوشته که انگار کاغذ خیس شده باشد...
کوله پشتی را می اندازم روی شانه هایم...
چشم میگردانم تمام خانه را... انگار که موجودی عزیز است و دل کندن از آن سخت...
دست خودم بود خانه را بغل میکردم...
برای بار آخر شمعدانی کنار پنجره را نوازش میکنم...
کلیدها را میگذارم روی میز...
دستگیره را با بغض فشار میدهم...
از خواب میپرم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
آنقدر پر نکرده ام که سنگین شود...
اما همه چیز برداشته ام تا بهانه برگشتن نداشته باشم...
خانه را مرتب کرده ام...
هرچه لازم بوده نوشته ام و چسبانده ام به یخچال:
حواست به خوابت باشد...
سحرها اگر شد بیدار شو...
نمازت را به خاطر هیچ امر دنیا و عقبی عقب نینداز...
کفشهایت را واکس بزن...
قبل از جلسات مهم اداری حتما اصلاح کن...
برنامه منظم کاری برای خودت بنویس...
مراقب دلت باش... دل آدم اسب سرکش وحشی است... نگذار هر جا برود...
به موقع غذا بخور...
هوا سرد است...
...
...
آخر کاغذ با خط درهم برهمی نوشته ام:
هر اتفاقی بیفتد نباید یادت برود که
من
دوستت
دارم...
و پایین نوشته که انگار کاغذ خیس شده باشد...
کوله پشتی را می اندازم روی شانه هایم...
چشم میگردانم تمام خانه را... انگار که موجودی عزیز است و دل کندن از آن سخت...
دست خودم بود خانه را بغل میکردم...
برای بار آخر شمعدانی کنار پنجره را نوازش میکنم...
کلیدها را میگذارم روی میز...
دستگیره را با بغض فشار میدهم...
از خواب میپرم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۱۵.۷k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.