قلب سیاه پارت پانزدهم
قسمت پانزدهم
فقط کافی بود اینجا رو سه روز تحمل کنم اون وقت با اومدن بابا میرم پیشش و مجبورش میکنم با ازدواج منو جیمین موافقت کنه از اتاق رفتیم بیرون، با دیدن تهیونگ و جونگکوک که روی مبل های نشستن و درحال نوشیدن شامپاین هستن بدون توجه بهشون خواستم برم که جونگکوک صدام کرد
کوک: آهای تو برو همه خدمتکارا رو جمع کن
دست به سینه چرخیدم سمتش
_ عمارت و خدمتکارای شمان چرا به من میگی!
درحالی که محتوای گیلاسی توی دستش رو چرخوند گفت
کوک: توهم جزئی از خدمتکارای منی، حالا هم برو مثل یه دختر حرف گوش کن همه رو صدا کن
برو بابایی نثارش کردم و به سمت حیاط رفتم، بهتر بود برم و کتابمو که توی استخر افتاده بود بیارم تا با خوندش حوصلم سر نره، هنوز چند قدم نرفته بود که بازوم توسطش گرفته بود، کلافه نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش
کوک: خانم جئون آشپزخونه و بخش رخت شویی از اون سمته!
_ اما من نمیخواستم به اونجا برم
حرصی تک خنده ی جذابی کرد، دستشو دور بازوم بیشتر فشورد کمی دردم اومد
کوک: چی گفتی از دستور من سرپیچی میکنی
نگاهمو ازش گرفتم بازومم درد میکرد اما نمیخواستم بدونه و واسه همین به روی خودم نیاوردم
_ ببین داداش بزرگه به من دستور نده سر سه روز نشده وسایلمو از اینجا جمع میکنم جوری میرم تا متوجه نشی
ابروهای و داد بالا
کوک: میخوای بری؟
فقط سرمو تکون دادم که با نشخند گفت
کوک: تو خوابت ببینی هنوز باهات کارا دارم
نمیدونستم دردی که به بازوم وارد میشد رو تحمل کنم، اخم ریزی روی پیشونیم نشست متوجه حالم شد برای همین فشار دستشو بیشتر کرد
_اه
نیشخندش پررنگ تر شد
کوک: میبینم یکی اینجا دردش اومده
لبامو روی هم فشوردم
تهیونگ: جونگکوک ولش کن خودم میرم برات خدمتکارا رو صدا میکنم
تهیونگ به سمت آشپزخونه رفت، جونگکوک هم بازومو رها کرد
کوک: همینجا وایسا و خب گوشاتو باز میکنی
دست ازادمو روی بازمو کشیدم، لعنتی، مطمئن باش این کاراتو به مامان و بابا میگم،،، بعد جمع شدن خدمتکارا زیر لبم همش غر غر میکردم، جونگکوک همینجور که لم داده بود به صندلی شروع کرد به گفتن قوانین جدید
کوک: گوشاتون رو باز کنید و حرفایی که میزنم بدون چون و چرا قبول میکنید هرکی از دستوراتم سرپیچی کنه زیر خواب نگهبانا میشه
همه سکوت کرده بودن کسی جرعت حرف زدن نداشت، حتی صدای نفس کشیدناشون شنیده نمیشد، پوزخند صدا داری زدم که صداش تو کل سالن بخش شد، جونگکوک چشماشو برام نازوک کرد و منم بدون توجه بهش مشغول بازی با دستام شدم
کوک: از این به بعد جویس خانم اینجا نیست
با شتاب سرمو بلند کردمو متعجب به چشمام خیره شدم
کوک: اونم میشه جزئی از خدمتکارا.
اخمام توهم رفت، از بین خدمتکارا گذشتم و رفتم جلوش ایستادم
_ معلوم هست چی میگی؟
خونسرد پاشو روی اون یکی پاش انداخت
کوک: من هنوز حرفم تموم نشده نکنه میخوای اول تو زیر خواب نگهبانا بشی؟
بعد دستاشو بهم کوبید ادامه داد
کوک: سرخدمه اینجا هم میشه اریکا، قوانین رو بهش میگم
نگاهی به اریکا انداختم که داشت بال درمیاورد
کوک: آریکا به جویس تو بخش رخت شویی یه کار بده، حواستم بهش باشه خطایی کنه تنبه ای میشی و اینکه دوباره جویس بین خدمتکارا میخوابه اگه بفهمم بهش گفتین خانم من میدونم و شماها
همه با گفتن چشم ارباب پراکنده شدن، الان من بودم و تهیونگ، از اعصبانیت دستامو مشت کردم، فقط،،، فقط سه روز تحملش میکنم
تهیونگ: خانم جویس
با خشونت گفتم
_ بله.
تهیونگ
میخواست به دختر روبه روش دلداری بده اما زبونش برای گفتن هیچ جمله ای کار نمیکرد، ناراحت بود، دلش نمیخواست جونگکوک همچین رفتاری با جویس داشته باشه، همچنان خیره شده بود به جویس
_ هیچی
جویس: هم از تو متنفرم هم از جونگکوک
تهیونگ از اینکه میشنید حس جویس نسبت به اون چیه غمگین سرشو انداخت پایین، دلش میخواست براش کاری کنه، اما نه قدرتشو داشت نه توانشو
اریکا
خوشحال توی آشپزخونه به هر کسی که جلوی چشمم بود دستور میداد، الان با این مقامی داشت میتونست جونگکوک رو به خودش جذب کنه، تک خنده ای کرد، با یادآوری جویس تو دلش بهش پوزخند زد، الان اون یه خانم بود و جویس یه خدمتکار، همیشه به جویس بخاطر همه چیزش حسودی میشد، هر جا میرفت با اسم جویس سر خودی میخورد، الان میتونست به اون دختری که همیشه اونو باهاش مقایسه میکردن دستور بده، با قدمای بلند از آشپزخونه خارج شد، با دیدن جویس خودشو بهش رسوند
_ هی جویس
دیگه قرار نبود بهش بگه خانم جوان، چون الان اون دختری که درحال طلوع بود وقت غروب کردنش فرا رسیده بود
_ ارباب بهم گفتن باید حواسم بهت باشه پس خوب کارتو انجام بده، کار سختی هم بهت نمیدنم فقط لباس چروک های خدمتکارو برای شروع بشور
پایان پارت
بچه ها زیاد حالم خوب نیست بدون سحری روزه شدم الان کلا از حال افتادم بعد افطار انشاالله اگه زنده بودم میزارم ادامشو
فقط کافی بود اینجا رو سه روز تحمل کنم اون وقت با اومدن بابا میرم پیشش و مجبورش میکنم با ازدواج منو جیمین موافقت کنه از اتاق رفتیم بیرون، با دیدن تهیونگ و جونگکوک که روی مبل های نشستن و درحال نوشیدن شامپاین هستن بدون توجه بهشون خواستم برم که جونگکوک صدام کرد
کوک: آهای تو برو همه خدمتکارا رو جمع کن
دست به سینه چرخیدم سمتش
_ عمارت و خدمتکارای شمان چرا به من میگی!
درحالی که محتوای گیلاسی توی دستش رو چرخوند گفت
کوک: توهم جزئی از خدمتکارای منی، حالا هم برو مثل یه دختر حرف گوش کن همه رو صدا کن
برو بابایی نثارش کردم و به سمت حیاط رفتم، بهتر بود برم و کتابمو که توی استخر افتاده بود بیارم تا با خوندش حوصلم سر نره، هنوز چند قدم نرفته بود که بازوم توسطش گرفته بود، کلافه نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش
کوک: خانم جئون آشپزخونه و بخش رخت شویی از اون سمته!
_ اما من نمیخواستم به اونجا برم
حرصی تک خنده ی جذابی کرد، دستشو دور بازوم بیشتر فشورد کمی دردم اومد
کوک: چی گفتی از دستور من سرپیچی میکنی
نگاهمو ازش گرفتم بازومم درد میکرد اما نمیخواستم بدونه و واسه همین به روی خودم نیاوردم
_ ببین داداش بزرگه به من دستور نده سر سه روز نشده وسایلمو از اینجا جمع میکنم جوری میرم تا متوجه نشی
ابروهای و داد بالا
کوک: میخوای بری؟
فقط سرمو تکون دادم که با نشخند گفت
کوک: تو خوابت ببینی هنوز باهات کارا دارم
نمیدونستم دردی که به بازوم وارد میشد رو تحمل کنم، اخم ریزی روی پیشونیم نشست متوجه حالم شد برای همین فشار دستشو بیشتر کرد
_اه
نیشخندش پررنگ تر شد
کوک: میبینم یکی اینجا دردش اومده
لبامو روی هم فشوردم
تهیونگ: جونگکوک ولش کن خودم میرم برات خدمتکارا رو صدا میکنم
تهیونگ به سمت آشپزخونه رفت، جونگکوک هم بازومو رها کرد
کوک: همینجا وایسا و خب گوشاتو باز میکنی
دست ازادمو روی بازمو کشیدم، لعنتی، مطمئن باش این کاراتو به مامان و بابا میگم،،، بعد جمع شدن خدمتکارا زیر لبم همش غر غر میکردم، جونگکوک همینجور که لم داده بود به صندلی شروع کرد به گفتن قوانین جدید
کوک: گوشاتون رو باز کنید و حرفایی که میزنم بدون چون و چرا قبول میکنید هرکی از دستوراتم سرپیچی کنه زیر خواب نگهبانا میشه
همه سکوت کرده بودن کسی جرعت حرف زدن نداشت، حتی صدای نفس کشیدناشون شنیده نمیشد، پوزخند صدا داری زدم که صداش تو کل سالن بخش شد، جونگکوک چشماشو برام نازوک کرد و منم بدون توجه بهش مشغول بازی با دستام شدم
کوک: از این به بعد جویس خانم اینجا نیست
با شتاب سرمو بلند کردمو متعجب به چشمام خیره شدم
کوک: اونم میشه جزئی از خدمتکارا.
اخمام توهم رفت، از بین خدمتکارا گذشتم و رفتم جلوش ایستادم
_ معلوم هست چی میگی؟
خونسرد پاشو روی اون یکی پاش انداخت
کوک: من هنوز حرفم تموم نشده نکنه میخوای اول تو زیر خواب نگهبانا بشی؟
بعد دستاشو بهم کوبید ادامه داد
کوک: سرخدمه اینجا هم میشه اریکا، قوانین رو بهش میگم
نگاهی به اریکا انداختم که داشت بال درمیاورد
کوک: آریکا به جویس تو بخش رخت شویی یه کار بده، حواستم بهش باشه خطایی کنه تنبه ای میشی و اینکه دوباره جویس بین خدمتکارا میخوابه اگه بفهمم بهش گفتین خانم من میدونم و شماها
همه با گفتن چشم ارباب پراکنده شدن، الان من بودم و تهیونگ، از اعصبانیت دستامو مشت کردم، فقط،،، فقط سه روز تحملش میکنم
تهیونگ: خانم جویس
با خشونت گفتم
_ بله.
تهیونگ
میخواست به دختر روبه روش دلداری بده اما زبونش برای گفتن هیچ جمله ای کار نمیکرد، ناراحت بود، دلش نمیخواست جونگکوک همچین رفتاری با جویس داشته باشه، همچنان خیره شده بود به جویس
_ هیچی
جویس: هم از تو متنفرم هم از جونگکوک
تهیونگ از اینکه میشنید حس جویس نسبت به اون چیه غمگین سرشو انداخت پایین، دلش میخواست براش کاری کنه، اما نه قدرتشو داشت نه توانشو
اریکا
خوشحال توی آشپزخونه به هر کسی که جلوی چشمم بود دستور میداد، الان با این مقامی داشت میتونست جونگکوک رو به خودش جذب کنه، تک خنده ای کرد، با یادآوری جویس تو دلش بهش پوزخند زد، الان اون یه خانم بود و جویس یه خدمتکار، همیشه به جویس بخاطر همه چیزش حسودی میشد، هر جا میرفت با اسم جویس سر خودی میخورد، الان میتونست به اون دختری که همیشه اونو باهاش مقایسه میکردن دستور بده، با قدمای بلند از آشپزخونه خارج شد، با دیدن جویس خودشو بهش رسوند
_ هی جویس
دیگه قرار نبود بهش بگه خانم جوان، چون الان اون دختری که درحال طلوع بود وقت غروب کردنش فرا رسیده بود
_ ارباب بهم گفتن باید حواسم بهت باشه پس خوب کارتو انجام بده، کار سختی هم بهت نمیدنم فقط لباس چروک های خدمتکارو برای شروع بشور
پایان پارت
بچه ها زیاد حالم خوب نیست بدون سحری روزه شدم الان کلا از حال افتادم بعد افطار انشاالله اگه زنده بودم میزارم ادامشو
۳۰.۵k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳